Skip to main content
آذر بانو

آذر بانو

By Azar Banoo

اسم من آذره
من عاشق کامنت گردی در فیس بوک و اینستاگرام هستم
و البته عاشق کپشن گردی در شبکه های اجتماعی
هر جا که مطلب دلنشینی بخونم برای شما گوشه ذهنم کنار میذارم
من در انتخاب محتوای پادکست هام وسواس دارم
دلم میخواد اگر یک محتوا به قدر کفایت منو به فکر انداخت برای شما بخونم و به مطلب جون بیشتری بدم که شما هم بهش فکر کنید
زندگی اینستاگرامی همه مون رو اسیر محتواهای کوتاه کرده و من هم پادکست هام از نظر زمانی از بی حوصلگی ادمای الان پیروی میکنه
در حد در رفتن خستگی برای شما که ممکنه مشغول کاری باشید یا لم دادید روی مبل .
Available on
Castbox Logo
Google Podcasts Logo
Pocket Casts Logo
Spotify Logo
Currently playing episode

خیال تو

آذر بانوDec 15, 2021

00:00
01:48
خیال تو

خیال تو

ای ساکن راز‌های  جهان، ای صاحب خنده‌های خوب؛ کاش خبر دلتنگی‌هایم به تو می‌رسید. خبر نداری  که خیال تو پناه است. یک پناهگاه امن کوچک. شبیه ایگلوی اسکیموها؛ می‌شود  وسط یخبندان و انجماد لحظه‌هایی که از واقعیت اشباع شده‌اند به درونش خزید و  در امان بود. خبر نداری که از نارنجی‌های تو فقط اندکی در زندگی‌ام مانده.  از دلتنگی‌هایت اما خروار خروار. هر روز به دستانی نیاز دارم تا پشته‌های  بزرگ دلتنگی را از روی دلم بردارند، ببرند تا بالای بلندترین کوه و روز بعد  سیزیف‌وار برگردانند همین‌جا مثل سنگی بزرگ روی سینه‌ام. من به تمام  خاطره‌هایی که در آن‌ها حضور داری، احترام می‌گذارم. اما باطل‌السحر تنهایی  آدمیزاد مگر پیش تو نبود؟‌ مگر قول نداده بودی کلمات، جایی همیشه برای  دیدارمان باشند؟ پس بگذار این دلتنگی که لانه کرده در کلمه‌ها جایی باشد  برای باور به بودنِ هنوز زنده‌ی آدم‌ها در یادها.

اهنگ از رضا صادقی ( بمونی برام)

Dec 15, 202101:48
هنوز زیبایی

هنوز زیبایی

من  همیشه خداحافظی‌ات را بعد از سلامِ تو می‌شنوم. اگرچه نمی‌گویی. روبرویم  ‌ایستاده‌ای و حرف می‌زنیم از چیزهایی که نمی‌خواهم.‌ وقت دارد مثل ابر  می‌گذرد.

«مثل ابر؟»

«بله.  توده‌ی آرامی که بی‌تابانه به سرعتِ طوفان‌ها دور می‌شود؛ اما آنچه  می‌بینیم، آرامشِ او ست. ابرهای عظیم، سرانجام در سکوت ناپدید می‌شوند.»

زمان  دارد می‌گذرد و ما از ابرها می‌گوییم. زمان نه، زمانه مرا فرسوده است.  بگذار از ابرهایم بگویم. از رنجِ ابر بودن. چقدر دوستت دارم. شنیده‌ام که  هرکس در آسمان ستاره‌ای دارد؛ من فکر می‌کنم که هر کس در آسمان ابری دارد.

«حتی در آسمان آفتابی؟»

پرسیدی  و خندیدی. چقدر زیبا می‌خندی و خاموشی‌هایم را پیدا می‌کنی. با من آشناتر  از آنی که بشود فهمید. می‌خندی و به دیوارهایم فانوس آویزان می‌کنی. کاش  می‌شد همه‌ی این‌ها را به زبان آورد. گفتم: «آسمانِ آفتابی، آسمانِ من و تو  نیست.» عزیز دلم...

جهان  را تباهی پُر کرده است و هنوز زیبایی. بی‌اعتنا به آسمانِ گرفته، زیبایی.  وقتی از تو اینهمه دورم، زیبایی. گنجشکی در سرما مُرد و اینطور زیبایی.  می‌دانی چقدر دلم گرفته است و زیبایی. زیباییِ تو راه خودش را می‌رود.  پنجره‌ی خودش را دارد. کاش می‌شد به این چیزها اعتراض کرد. تنها‌تر از آنم  که آدم بتواند بفهمد.

معین دهاز

Dec 13, 202101:40
برهنه شدن

برهنه شدن

آدم  از برهنه شدن خجالت می‌کشد. از اینکه جلوی آدم‌های کوچه و خیابان برهنه  باشد. ممکن است پیش کسی بتوانی برهنه شوی. او می‌تواند به تو امنیت بدهد.  آرام باشی و خودت باشی، بی‌پوشش و بی‌نقاب. اما گاهی حتی در خلوت خودت، پیش  خودت هم نمی‌توانی بعضی افکارت را برهنه کنی. فکرهای تاریک و موذی‌،  عقده‌ها، زخم‌ها. من می‌ترسم به آنها فکر کنم. باید پوشیده بمانند. خجالت  دارد.

این هم یک تعریف برای خوشبختی است:

کسی را داشته باشی که اجازه دهد تاریک‌ترین فکرهایت را برایش برهنه کنی، بیان کنی، و او همچنان بماند.

معین دهاز

Dec 13, 202100:52
رابطه های نابرابر

رابطه های نابرابر

رابطه‌های  نابرابر این‌طوریند که یک طرف بیش از حد شنونده است و یک طرف بیش از حد  گوینده. یکی مدام حرف می‌زند، غم‌هایش را سبک می‌کند، بقچه بغض‌هایش را باز  می‌کند و آن دیگری همه‌شان را برمی‌دارد، می‌گذارد در اتاقک‌های کوچک قلب  بزرگش. همه‌چیز در آرامش و تعادل است و زیبایی‌های دنیا در شوخی‌ها و  خوشی‌ها خلاصه می‌شود. تا این‌که رابطه ویران می‌شود. ساده و ناگهان. آن‌که  شنونده بود، با کوله‌باری پُر می‌رود. آن‌‌که گوینده بود و صدایش موسیقی  ممتد رابطه، غرق می‌شود در سکوت. تازه این‌جاست که می‌فهمی آن‌چه بین تو و  دیگری رد و بدل شده یکسان نبوده هرگز. چیزهای زیادی از خودت را جا  گذاشته‌ای در دیگری و مدام دلتنگ آن تکه‌های جامانده‌ات می‌شوی، آن حرف‌ها و  اشک‌ها و لبخندهایی که میان هق‌هق کردن با شوخی ساده‌ای می‌آید و نمی‌رود.  رابطه‌های نابرابر با غصه‌های نابرابر تمام می‌شوند. هر که بیش‌تر خودش را  در دیگری کاشته باشد، غمگین‌تر است. تو که آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و  بوسه‌ای؛ می‌دانم که آسوده‌ای امروز که من این همه دلتنگم.

Dec 11, 202101:22
زخمِ دوست

زخمِ دوست

فکر  می‌کنی هیولا شده‌ای. زمانه بزرگت کرده. در کوره‌‌ی زندگانی گداخته‌ای و  رنج‌ها تو را پولاد آب‌دیده کرده! خیال می‌کنی مار خوردی، افعی شدی و محکمی  و به هیچ بادی نمی‌لرزی. بعد، ناگهان، روزی، شبی، جایی، با یک حرف، زخم‌ها  ظاهر می‌شوند، باز می‌شوند. فرومی‌ریزی توی خودت. مثل آدم‌‌برفی آب می‌شوی  روی خودت.

دوستِ  تو، جزیره‌ی توست، پناه تو. و زخمی که از دوست می‌خوری تلخ‌تر است. چون او  تو را می‌شناسد، از ضعف‌های تو و جراحت‌های تو خبر دارد. او می‌داند در  کجاهای جاده چاله‌ هست. او نقشه‌‌ی تو و پس‌کوچه‌های تو را بلد است و  مختصات تو را می‌داند. دوست دقیق می‌داند خنجر را در کجا فرو کند، که بیشتر  برنجاند.

معین دهاز

Dec 08, 202101:00
حق زشت بودن

حق زشت بودن

همه  يك روزهايي كم مي آورند ، همه يك روزهايي دوست دارند به موهاي چربشان توجه  نكنند و با تيشرت چرك مُرد شده ي آبي گوشه ي اتاق بنشينند و فكر كنند ،  همه يك روزهايي دوست دارند بي حوصله و بد اخلاق باشند ، دائم با هر حرفي و  هركسي مخالفت كنند ، همه ي قرارها را كنسل كنند و پشت پنجره حتي به خورشيد  درحال غروب هم فحش بدهند، اصلا حق داريم يك روزهايي بخواهيم زشت باشيم ،  مردها نخواهند صورتشان را اصلاح كنند ، زن ها نخواهند خط چشم بكشند، غذاي  مانده ي ديروز را بخوريم ، تلفن را از برق بكشيم ،از كنار ظرف هاي نشسته رد  شويم، اصلا حتي نخواهيم آهنگ گوش كنيم ،دلمان حتي بلال خوردن كنار ساحل را  هم نخواهد ، اصلا يك روزهايي حق داريم كه دلمان هيچ كس و هيچ چيز را  نخواهد ،از صبح تا شب توي تخت به سقف خيره شويم ، حتي سيگارمان را هم نصفه  بكشيم ، ما حق داريم اخم كنيم ،بي حوصله و بد اخلاق باشيم ، زود از كوره در  برويم و داد بزنيم ، همه ي ما يك روزهايي حق داريم زشت باشيم.
هميشه  نمي شود لبخند زد ، هميشه نمي شود به موقع سر قرار رسيد ، هميشه نميشود با  صداي آواز كنار گاز سيب زميني سرخ كرد ، هميشه نمي شود به فيلم هاي كمدي  با صداي بلند خنديد ، هميشه نمي شود لباس هاي اتو كشيد پوشيد و عطر زد ،  هميشه نمي شود به گل ها آب داد و چاي دم كرد ، هميشه نمي شود خوب بود.
به خودمان و ديگران گاهي حق زشت بودن و بد بودن بدهيم لطفا.

مرآجان

Dec 06, 202101:32
فراموش می شود‎‎

فراموش می شود‎‎

حاضر بودم برایش بمیرم...

مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب می‌چکید و نوک دماغش قرمز شده بود..

با تمام آنچه که آن زمان از عشق می‌دانستم عاشقش بودم...

گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندی‌ست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالی‌های بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...

رفتم با تمام پول تو جیبی‌هایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...

در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم، رفتم سر قرار ایستادم، برف می‌آمد، طبیعتاً سوز هم می‌آمد، اما آنقدر گرم عشق بودم که ذره‌ای سرما را احساس نکردم...

آمد و جعبه را دادم، خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...

فکر می‌کردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدت‌ها بود... اما یک‌روز ناگهان غیبش زد، بدون هیچ دلیلی، و آن روز فکر می‌کردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...

فکر می‌کردم از عشقش می‌میرم، اما نمردم، نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت، تمام آن روزها را یادم رفت، طوری یادم رفت که انگار هیچ‌وقت نبوده‌است..

جای هیچ گله ای نیست، یاد یکی از کارهایش این است که برود... شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمی‌کند و حتی آن هم گاهی فراموش می‌شود...

بقیه‌اش می‌گذرد...فراموش می‌شود، درست مثلِ برفِ همان روز، آب می‌شود، می‌رود، آفتاب می‌آید و بهار و تابستان می‌شود و هوا طوری گرم می‌شود که انگار هیچ‌وقت زمستان نبوده‌است


کیومرث مرزبان

Nov 20, 202101:53
چی شد جدا شدین؟‎‎

چی شد جدا شدین؟‎‎

چی شد جدا شدین؟، خیلی کنار هم خوب بودین که، تو خواستی یا اون خواست؟، عیب نداره راحت شدی، عیب نداره راحت شد، از سرش زیادی بودی، از سرت زیاد بود، به نظرم شما نباید اینطوری پیش می‌رفتین، به نظرم تقصیر تو بود، به نظرم تقصیر اون بود". فکر می‌کنم تمام کسانی که در زندگی‌شان جدایی را تجربه کرده اند شنیدن این سوالات را هم تجربه کرده‌اند .

سخت‌ترین دوران پس از تمام شدن یک رابطه، دورانی‌ست که طرفین باید به ما "آدم‌ها" پاسخ بدهند که چه شد و چه نشد؟

سختی‌اش به پاسخ دادن نیست، سختی آنجاست که طرف نمی‌داند چه باید بگوید و چگونه پاسخ بدهد، سختی‌اش یک سوال دیگر در دل است که اصلاً به شما چه مربوط؟

دو آدم بنا بر هر علتی یک جای کار تصمیم می‌گیرند که از هم جدا شوند، در جوابِ "چی شد که جدا شدین" چه باید گفت؟، چه می‌توان گفت؟ چگونه می‌شود یک زندگی را در یک جمله خلاصه کرد؟

می‌خواهیم رفاقت‌مان را ثابت کنیم؟ دلیلی ندارد برای اثباتش پشتِ سرِ طرف دیگر رابطه صحبت کنیم و او را بکوبیم، با این روش دلِ رفیق‌مان را خنک نمی‌کنیم، آدمی که جدا می‌شود همینطوری دلش سیاه است، دلش را سیاه‌تر نکنیم.

با از سرت زیادی بود و از سرش زیادی بودی و تقصیر تو بود و تقصیر او بود باری از روی دوش کسی برنمی‌داریم، بلکه چندین کیلو بار دیگر اضافه می‌کنیم.

فکر می‌کنیم این کار اسمش خیرخواهی‌ست، ولی خودمانیم، بخش زیادی از این حرف‌ها از سرِ فضولی‌ست، می‌خواهیم سر از کار زندگی هم در بیاوریم، اما چرا؟ به چه کار کسی می‌آید؟

نیازی نیست به بهانه‌ی "تجربه" کسی را نصیحت کنیم، دو آدم با دو آدم دیگر زمین تا آسمان خودشان و زندگی و رابطه‌شان تفاوت دارد... پس دیگر نصیحت کردن معنی ندارد.

درست در دورانی که آدم‌های جدا شده احتیاج دارند با خودشان و شرایط‌‌شان کنار بیایند، با سوال‌های‌ بی‌جا و از سر فضولی‌مان فقط شرایط را برای‌شان سخت می‌کنیم و نفس‌شان را می‌گیریم.

می‌خواهیم کمک کنیم؟ می‌خواهیم مثبت باشیم؟ می‌توانیم تنهای‌شان نگذاریم، می‌توانیم هوای‌شان را داشته باشیم، می‌توانیم بهشان از زندگی بگوییم، از جریان زندگی، از اینکه به هر حال زندگی جریان خودش را دارد، می‌توانیم بگوییم که این‌روزها می‌گذرد، می‌توانیم نشان دهیم که کنارشان هستیم...

خلاصه که آدم‌ها بعد از رابطه به اندازه‌ی کافی خودشان در آتش هستند، ما خودمان را آتش بیار معرکه شان نکنیم

Nov 19, 202102:41
حالِ حَرَم‎‎

حالِ حَرَم‎‎

رفیقم همیشه حالش خوب بود، یعنی به یک‌سری مسائل که دیگران اهمیت می‌دادند اهمیت نمی‌داد.

ولی یک‌‌روز برای اولین‌بار دیدم حالش خوش نیست، یک‌سری درگیری‌های عاطفی و کاری او را نا میزان کرده بود.

یک‌شب لبِ رودخانه‌ای نشسته بودیم و آبجو می‌خوردیم و گپ می‌زدیم، کمی در سکوت فرو رفتیم، ناگهان سکوت را شکست و گفت:"حالم حالِ حَرَم است". متعجب پرسیدم:"یعنی چی؟"، گفت:"دلم می‌خواهد بروم حرم، بنشینم یک گوشه، سرم را بچسبانم به دیوار و گریه کنم ... باید گریه کنم...". منظورش از حرم حرمِ امام رضا یا حرمِ امام‌زاده‌ها بود و لازم به ذکر است که دوست به هیچ عنوان آدمِ مذهبی و معتقدی هم نبود.
آدم آخر یک‌وقت‌هایی گریه‌اش نمی‌آید.

آدم وقتی که حالش خیلی بد می‌شود، گریه نمی‌کند، بغض هم ندارد، فقط سکوت می‌کند، قدم می‌زند، دورِ اتاق تند تند راه می‌رود، مدام سرِ یخچال می‌رود و در را باز و بسته می‌کند، لبِ پنجره می‌رود و ساعت‌ها خیره می‌شود، روزی سه بار زیرِ دوش می‌رود، صبح از رختِ‌خواب بلند نمی‌شود "می‌کَنَد"، ورزش می‌رود که بدوئد، همه‌ی فکرهای بد، همه‌ی لحظه‌های بد، همه صحنه‌های بد، همه را بدود.

می‌داند در این میان درمان‌اش گریه است، ولی گریه‌اش نمی‌آید، زور که بزند برای گریه بدتر حالت تهوع می‌گیرد... ولی می‌داند گریه درمان است... در این شرایط است که آدم حتی اگر ضدِمذهب‌ترین هم باشد، حال‌اش حالِ حرم می‌شود.

داخلِ حرم پر است از آدم‌هایی که یک گوشه سرشان را چسباندند به دیوار و دارند گریه می‌کنند، داخلِ حرم سکوت است، فقط صدای فن می‌آید، این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کند، مردان و زنانی را می‌بیند که گریه‌کنان می‌گویند:"او را از ما نگیر"، دیدنِ همین آدم‌ها کافی‌ست تا بغض‌ات بترکد و تو هم گوشه‌ای بنشینی و سر بچسبانی به دیوار و خیره اشک بریزی.

داخلِ حرم هیچ‌کس نمی‌پرسد چرا گریه می‌کنی، داخلِ حرم همه تو را درک می‌کنند.

وقتی که بیرونِ حرم بایستی، آدم‌هایی را می‌بینی که با حالِ "سَبُک" دارند کفش‌های‌شان را می‌پوشند، آدم‌هایی را می‌بینی که با آرامش روی پله‌ نشسته‌اند و دارند گل‌دسته را نگاه می‌کنند، که اگر حالت بد باشد، می‌خواهی حالِ‌شان را بخری.
کیومرث مرزبان
Nov 13, 202102:25
بی وفایی‎‎

بی وفایی‎‎

در بالکن خانه‌ام چند گلدان زیبا داشتم که هر از گاهی بهشان رسیدگی می‌کردم.

به علت مشغله هر روز نمی‌رسیدم بهشان سر بزنم و هر وقت می‌دیدم که دارند خشک می‌شوند سریع دست به کار می‌شدم و هر بار که بهشان آب می‌دادم دوباره زنده و مثل روز اول‌شان می‌شدند.

با خود فکر می‌کردم که چقدر گلدان‌ها وفادار و مهربانند، هر چقدر هم بهشان بی وفایی کنیم، با دیدن ذره‌ای وفا باز با ما مهربان می‌شوند.

پریروز دیدم دارند خشک می‌شوند و دوباره بهشان آب دادم اما این بار دیگر مثل روز اول نشدند، خشک ماندند.

گلدان‌ها حق دارند، چه بخواهیم چه نخواهیم وفا حدی دارد، بی‌وفایی از حدش که بگذرد بی اختیار خشکسالیِ بی بازگشتی به بار می‌آورد

کیومرث مرزبان

Nov 12, 202100:49
وابی‌سابی‎‎

وابی‌سابی‎‎

در  فرهنگ ژاپن اصطلاح درخشانی هست به نام وابی-سابی. یعنی آن زیبایی که از  نقص آمده. مثل پرتوی که از شکاف دیوار به درون می‌آید. در فرهنگ ما هم انار  ترک‌خورده زیباتر است، و همین‌طور کوزه‌ی نیم‌شکسته. فرش کهنه، بهای بیشتر  دارد. شیارها و ترک‌های آشفته‌ی چوب قشنگ‌تر هستند. زخم دارکوب و لانه‌ی  سار در شکافی، تنه‌ی درخت را زنده‌تر می‌کنند. چال گونه هم نقصی عضلانی،  اما زیباست. پوست آدم‌ هم رفته‌رفته چروک برمی‌دارد و هر چروک، هر افتادگی و  موی سفید، داستان آدم است. طاق‌ِ قدیمی اگر زیباست، بخاطر کاشی‌های شکسته و  مفقودش است و هنرش، قرن‌ها آسیب و ایستادن است. گفتن ندارد، اما دل شکسته  هم زیباتر است و او هم گفته بود که نزد قلب‌های شکسته است.

کمال‌طلبی  آدم را مریض می‌کند، عقب نگه می‌دارد و ترسو می‌کند. مگر چی کامل است؟ و  به قول آن دوست، جونور کامل کیه؟ هیچ‌چیز پاینده نیست و تا ابد با ما نیست و  هیچ‌کس مانا نیست. بی‌هیچ یکنواختی، تقارن و صیقل. وابی‌سابی علیه‌  کمال‌خواهی است. نقص، فردیت می‌بخشد. این وجهِ گمشده‌ی زندگی ماست.

معین دهاز

Nov 09, 202101:31
نژادپرست‎

نژادپرست‎

ما نژاد پرست نیستیم، ولی یک چیزِ خاصی هستیم که هنوز نامی برای آن پیدا نکرده‌اند ... در واقع بهتر است بگویم کارمان از نژادپرستی و این‌حرف‌ها گذشته‌است و داریم مرزهای جدیدی را پشتِ سر می‌گذاریم...

شما فقط کافی‌ست رفتارِ ایرانی‌ها را در خارج از کشور با یکدیگر ببینید ... توی خیابان، یا وسطِ مرکزِ خرید، فقط کافی‌ست دو ایرانی با یکدیگر چشم تو چشم شوند، قبل از هرچیز در گوشِ هم می‌گویند:"ایرانی...ایرانی".. بعد از آن چند حالت دارد، یا اینکه یکی‌شان قایم می‌شود و خودش را می‌زند به ندیدن، یا اینکه راه‌شان را عوض می‌کنند و یا اینکه به همدیگر با چشم غره نگاه می‌کنند ...

فقط کافی‌ست در این میان یک ایرانی از خود گذشتگی کند و لبخند بزند و سلام کند، با سردترین و بدترین برخورد مواجه خواهد شد...

خیلی از ایرانی‌ها وقتی که می‌خواهند در خارج خانه پیدا کنند اولویت‌شان محله‌ایست که ایرانی کمتر داشته باشد...

زمانی که من تازه به مالزی آمده بودم ایرانی‌های زیادی در این کشور زندگی می‌کردند، وقتی که دنبالِ خانه می‌گشتم از دوستی پرسیدم فُلان محله چطور است؟ پاسخ داد خوب است...فقط ایرانی زیاد دارد.... پرسیدم مگر ایرانی موش است؟ 

گفتم که...ما نژاد پرست نیستیم... یک مدلِ خاصی هستیم...

مثلاً دیده شده خیلی از اردبیلی‌ها با تبریزی‌ها کل کل دارند، آملی‌ها با بابلی‌ها کل کل دارند، رشت و انزلی هم که دیگر جای خود دارند...

درگیری‌های محله به محله هم دیده‌ام، چند روز پیش دو ایرانی با هم در قطار داشتند کل کل می‌کردند، یکی‌شان ونک زندگی می‌کرد و دیگری میرداماد، ونکی گفت:"من یه دوره میرداماد زیاد میومدم"، میردامادی خیلی جدی گفت:"ویزا داشتی؟". گفتم که ما نژاد پرست نیستیم، یک چیزِ جدیدی هستیم ...

ما حتی در محلِ کار هم با هم درگیریم، مثلاً در یک شرکت ایرانی اتاق وسطی با اتاق بغلی درگیر است، اتاق بغلی همزمان که با اتاق بغلی درگیر است با دو طبقه پایین‌تر درگیر است، دو طبقه پایین‌تر بدونِ اینکه خبر داشته باشد دو طبقه بالا با آن درگیر است با چهار طبقه بالاتر درگیر است، چهار طبقه بالاتر همزمان که با چهار طبقه پایین‌تر درگیر است با خودش درگیر است، در طبقه‌ی خودشان میز بغلی با میز جلویی درگیر است، میز جلویی با سه میز آن طرف‌تر درگیر است، سه میز آن‌طرف‌تر با صندلی‌اش درگیر است و در نهایت همه‌شان با مدیریت درگیرند، منتها به روی خودشان نمی‌آورند .... گفتم که، ما نژادپرست نیستیم، چون نژاد پرست به خودش رحم می‌کند، ولی ما به میز بغلی‌مان هم رحم نمی‌کنیم...


کیومرث مرزبان‌

Nov 08, 202102:27
او من را نمی خواهد !‎‎

او من را نمی خواهد !‎‎

ما همه ادمهايي را دوست داشته ايم كه ما را نديده اند ، كه انطور ما دوستشان داشته ايم ، ما را دوست نداشته اند !
همه ي ما ارزو داشته ايم كه وارد دنياي خاص يك ادمِ بخصوص شويم ! و نشده ايم ! 
ما  همه ، جايي ، از شخصي كه بسيار براي ما مهم بوده است نااميد شده ايم .  خسته از تلاش براي ديده شدن در دنياي او ، درمانده از فهماندن اينكه براي  ما با ارزش است ! 
گاهي بين بخشي كه ان ادم بخصوص را دوست دارد و بخشي كه به ادم درونيمان عشق ميورزد بايد يكي را انتخاب كنيم! 
گاهي نميشود ديگر ادامه داد . نبايد ادامه داد . اگر بيشتر جلو برويم بيشتر زخمي ميشويم ، بيشتر اسيب ميبينيم .
اگر  جلو رفتن و تلاش كردن در يك رابطه به ما اسيب بزند بايد بين اسيب رساندن  به خودمان و تلاش براي فتح قلب ان شخص خاص يكي را انتخاب كنيم! 
در  بيشتر مواقع حواسمان نيست كه وقتي نميتوانيم وارد دنيايي خاص شويم با  خودمان قهر ميكنيم ! با رابطه هاي خوب قهر ميكنيم . با جريان زندگي قهر  ميكنيم . شبيه كودكي لجباز كه خودش را تنبيه ميكند چون به ان چيزي كه  ميخواسته نرسيده ! 
اگر  در ذهنمان با لجبازي به فردي خاص بچسبيم و فقط از او بخواهيم ما را ببيند و  دوست داشته باشد ، نااميد ميشويم . هم از خودمان و هم از او ! 
ادمها  حق انتخاب دارند ، نميتوان به اجبار وارد دنياي دروني ديگران شد . نميتوان  شبيه كودكان پا بر زمين كوبيد و گريه كرد كه : او من را نميخواهد! 
تمرين ميخواهد كودك نبودن ، تمرينِ تحمل كردنِ واقعيت ها ، ناديده گرفته شدن ها و تمام شدنها ! تحمل كه كنيم ، بزرگ ميشويم.
ما ميتوانيم تا هميشه ان فرد خاص را دوست داشته باشيم اما نميتوانيم تا هميشه منتظر باز شدن درهاي دنياي دروني ان فرد باشيم . 
ما نميتوانيم تا هميشه درگير شخصي باشيم كه به اندازه ي ما رابطه را نميخواهد! 
گاهي بايد در ذهنمان با ان ادم خاص گفتگويي داشته باشيم و به او بگوييم: .
.
دوستت دارم اما خودم را بيشتر دوست دارم . 
بقيه ي راه را تنهايي ميروم . خداحافظ .

پونه مقیمی

Nov 07, 202102:22
امیدهای واهی‎‎

امیدهای واهی‎‎

آقا سید باغبانِ باغِ پدربزرگ می‌گفت همه‌ی پرتقال‌ها را بچینید و بخورید، نگذارید حتی یک‌دانه پرتقال روی درخت باقی بماند ....

ما هم از بس که نمی‌دانستیم با آن همه پرتقال چه کنیم آن را به سر و صورت هم پرتاب می‌کردیم...

صبحانه نان و پنیر و آب پرتقال و پرتقال می‌خوردیم، ناهار و شام هم کنار غذا پرتقال می‌خوردیم و میان وعده هم طبیعتاً پرتقال می‌خوردیم، خلاصه هر بار نزدیک بود دبه‌های بزرگِ سن‌ایچ دفع کنیم...

دلیلِ اینکه آقا سید می‌گفت همه‌ی پرتقال‌ها را بچینیم این بود که درخت‌ بتواند دوباره شکوفه بدهد، اگر پرتقال روی شاخه باقی می‌ماند آن شاخه نمی‌توانست پرتقال بدهد...

پرتقالی که چیده نشود و بعد یک مدت پوسیده و زشت روی درخت بماند اسمش دیگر پرتقال نیست، اسمش "امیدِ واهی" ست، امیدِ واهیِ بعد از تمام شدن، امیدِ واهی‌ای که به خودخواهیِ هر چه تمام اجازه‌ی آغازِ روزگاری جدید به درخت را نمی‌دهد، امیدی که اجازه‌ی شکوفه دادن و شروع جدید را نمی‌دهد...

فصل که تمام شود، دیگر باقی ماندن بی‌فایده است، حتی یک عدد پرتقال روی شاخه باقی گذاشتن‌ هم بد است، باید به درخت حقِ شکوفه دادن داد، باید تک تکِ شاخه‌ها را خالی کرد، باید تک تکِ پرتقال‌ها را چید....

برای گذشتنِ خزان و آمدنِ بهار، باید امیدهای واهی را کند و پوست کند و نمک زد و خورد و دفع کرد و رفت

کیومرث مرزبان

Nov 04, 202101:33
حسرت‎‎

حسرت‎‎

قبل‌تر در متنی نوشته بودم که "رویا مجانی‌ست"، هنوز هم سر حرف‌ام هستم و معتقدم رویا مجانی‌ست، اما در عینِ حال به همان میزان که رویا مجانی‌ست حسرت؛ مُفت گران است.
بعد از بی‌خبری و انتظار، حسرت بدترین چیزِ دنیاست.
واقعیت این است که کسانی که دوست‌شان داریم همیشه نیستند.
واقعیت این است که همیشه دل و پشت‌مان گرم نیست.
واقعیت این است که زمان منتظرِ ما نیست، می‌گذرد، زمان با گذر اش باد ایجاد می‌کند، بادی که گاه مثلِ طوفان است و گاه مثلِ یک نسیمِ ملایم، اگر حواس‌مان نباشد با طوفان‌اش آدم‌ها و لحظات را با خود می‌برد و اگر حواس‌مان باشد بسانِ یک نسیمِ ملایم از کنارمان رد می‌شود و به جز آب کردنِ قند در دل کارِ دیگری نمی‌کند.
واقعیت این است که باید طوری رویا کنیم که انگار همیشه زنده‌ایم و باید طوری زندگی کنیم که انگار فردا می‌میریم، اینطوری دیگر هیچ‌وقت حسرت نمی‌خوریم.
واقعیت این است که ما هیچ اطلاعی از هوای فردا نداریم، نمی‌دانیم آفتابی یا ابری‌ست، پس اگر امروز هوا خوب است، اگر در سرما حتی یک شعله‌ی کوچکِ گرم می‌بینیم، یک چراغ را روشن کنیم و با جان و دل به تماشایش بنشینیم، وگرنه باد با بی‌رحمیِ هر چه تمام همان شعله را هم با خود می‌برد و ما می‌مانیم با سرمایِ جان‌سوز و حسرت…
Nov 03, 202101:28
آدم ها را تمام می کنیم‎‎

آدم ها را تمام می کنیم‎‎

‌سخت‌ترین  آهن هم بی‌محافظت، فرسوده می‌شود، ذره‌ذره فرو می‌ریزد و آخر می‌شکند. آدم  هم تباه می‌شود. آدمیزاد که اصلا یک شکستگی است و در عشق، می‌خواهد سلامت  شود. نمی‌شود. بلد نیست. یاد نگرفتیم. بدتر اینکه نمی‌دانیم این‌چیزها را  باید یاد گرفت. آدم‌ها هم کاتالوگ دارند و اگر خوب نگاه کنی شخصیتشان  پیداست: در حرف‌‌هایی که می‌زنند و حرف‌هایی که نمی‌زنند، در راه رفتنشان،  در چشم‌هایشان و کتاب‌هایشان و دوستانشان، دشمنانشان و... . ما نگاه  نمی‌کنیم، بلکه می‌بلعیم. بغل می‌کنيم تا خُرد کنیم. سواد عشق نداریم و  یکدیگر را مصرف می‌کنیم. رابطه‌ها را تمام نمی‌کنیم، بلکه آدم‌ها را تمام  می‌کنیم. دیگر از او حتی برای خودش چیزی نمانده. ‌

معین دهاز

Nov 02, 202101:00
خواهران سرنوشت‎‎

خواهران سرنوشت‎‎

خواهران  سرنوشت سه تن بودند. خواهر اول قصه‌ی آدم‌ها را می‌نوشت. این‌که هر کسی  کجا به دنیا می‌آید و تا آخر عمرش چند بار لبخند می‌زند، چند بار عاشق  می‌شود و قرار است چند بار تا رسیدن به نهایت دنیا بین امیدواری و ناامیدی  غوطه‌ور شود. خواهر دوم رشته‌های عمر را در دوک نخ‌ریسی‌اش تاب می‌داد و هر  بار با لبخند فوت می‌کرد میان تارها تا آدم‌ها یادشان نرود شفاف بمانند و  قلب‌شان را روشن و گرم نگه دارند. خواهر سوم تاروپودها را به‌هم می‌بافت و  به آرامی گره‌شان می‌زد. گاهی برای آدم‌هایی که قرار بود بیش‌تر از بقیه  غصه‌ها را روی دوش‌شان بگذارند، اشک می‌ریخت اما می‌دانست سهم امید برای  آن‌ها محفوظ است. هر وقت بخواهند می‌توانند رو به آبی‌ترین نقطه آسمان  بایستند و کمی نور بگیرند برای کم کردن آن بار سنگین.

خواهران  سرنوشت گاهی می‌ایستند رو به دنیا و آدم‌ها را تماشا می‌کنند. آدم‌ها مثل  نقطه‌های خاکستری محوی به چشم می‌آیند اما نور و تاریکی‌شان از آن فاصله هم  پیداست.

Nov 01, 202101:11
بهار یعنی چه !‎‎

بهار یعنی چه !‎‎

مردم مالزی چیزی از بهار و زمستان و پاییز نمی‌دانند کسانی که وضع مالی‌شان به شکلی نبوده که بتوانند از مالزی خارج شوند تا به حال در کل زندگی‌شان برف ندیده‌اند..

بنابراین هیچ ایده‌ای از زمستان و سرما و برف‌بازی و آدم‌برفی ساختن و لباس زمستانی پوشیدن و شومینه و شوفاژ و ... ندارند...

هر از گاهی هم یک نسیم بهاری می آید و وقتی که می گوییم هوا بهاری ست متوجه نمی شوند چون چیزی از بهار هم نمی‌دانند ...

کسی که زمستان را تجربه نکرده قطعاً نمی‌داند بهار چقدر خوب است قطعاً نمی‌داند هوای بهاری یعنی چه...

همانطور که آدمی که تنهایی نکشیده نمی‌داند که با هم بودن چقدر خوب است...

آدمی که سختی نکشیده اصلاً نمی‌داند سخت و آسان چیست چه برسد به اینکه بخواهد قدرِ آسانی را بداند...

آدمی که دوری را تجربه نکرده نمی‌داند نزدیک بودن چه نعمتی‌ست...

آدمی که بدی دیده‌است خوبی را خوب می‌شناسد ...

آدم تا خودش خوب نباشد نمی تواند خوبی را در دیگران ببیند...

گفتم که فقط آدمی که زمستان را دیده قدر بهار را می داند...

کیومرث مرزبان


Oct 31, 202101:10
معده درد‎‎

معده درد‎‎

مشکل معده دارم. چند سالی می‌شود که این مشکل را دارم. معده دردم بیشتر عصبی‌ست. ریشه در چند سال پیش و روزهای پر اضطراب و پر فشار در زندگی‌ام دارد...

بعد از آن روزها خیلی جهت مداوا تلاش کردم. انصافاً بهتر هم شد. ولی همچنان مواقعی که مضطرب یا عصبی می‌شوم سوزشش شروع می‌شود... یاد دیالوگ فیلم بوی کافور عطر یاس افتادم. می‌گفت اگر یک روز از خواب بیدار شدی و دیدی هیچ‌جات درد نمی‌کنه...بدون حتماً مُردی...

راست می‌گوید. آدم هر روز یه جایش درد می‌کند. حالا معده‌اش درد نکرد. سرش درد می‌کند. دلش درد می‌کند و خیلی وقت‌ها قلبش درد می‌کند. اصلاً در زندگی روزهایی هست که آدم روحش هم درد می‌کند. خود من خیلی وقت‌ها توی سرم درد می‌کند...

درد معده با همه‌ی دردناک بودنش به من دو درس بزرگ می‌دهد. اولی این است که تو در زندگی‌ات روزهای بدتر از این گذرانده‌ای و همین درد یادگار اون روزهاست برای اینکه قدر این روزهایت را بیشتر بدانی...

و درس دوم‌اش این است که هنوز زنده‌ام. زنده بودن فقط به معنای زنده بودن که نیست. آدم زنده آدمی‌ست که هنوز یک‌سری مسائل برایش مهم اند. هنوز برای یک سری چیزهای ارزشمند نگران و مضطرب می‌شود...

درد معده کشیدن حس خوبی نیست. اما هر چه باشد به مراتب بهتر از بی حسی‌ست

کیومرث مرزبان

Oct 30, 202101:19
مهاجرت‎

مهاجرت‎

از جایی به جای دیگر رفتن بد نیست، سفر بد نیست، اما "مهاجرت" بد است.

مهاجرت با رفتن فرق دارد، خیلی هم فرق دارد، از دهخدا هم بپرسی می‌گوید فرق دارد:" بریدن از جایی به دوستی جایی دیگر. "

رفتن آن‌جایی تبدیل به مهاجرت می‌شود که دلت به رفتن نباشد، که هنوز چیزهای زیادی برای دیدن و بوییدن و لمس کردن باقی باشد، هنوز راه خلاصی باشد، هنوز خیابانی باشد که دلت می‌گیرد قدم زدن در آن حالت را خوب کند.

هنوز چیزهایی برای خودت داشته باشی، نه ملک و املاک، اینکه خیابانی برای تو باشد، بستنی فروشی‌ و ساندویچی و کتاب‌فروشی‌ای به نام تو باشد، اینکه هنوز آدم‌هایی برای تو باشند.

مهاجرت فقط رفتن از یک کشور به کشوری دیگر نیست، مهاجرت گاه رفتن از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر است، از محله‌ای به محله‌ای دیگر است.

مهاجرت گاه رفتن از یاد یک آدم است، اینکه بدانی دیگر مهم نیستی و باید بروی، مهاجرت گاه رفتن از خاطرات خوب است، اصلاً مهاجرت گاه رفتن خود خاطرات خوب است.

مهاجرت گاه رفتن از دل یک آدم است.

آن‌جایی‌ که همچنان دلت می‌خواهد باشی، جایی‌ که دلت به آن گرم است، جایی‌ که کسی در آنجا منتظرت بوده و یا منتظرش بودی، اما یک‌هو دیگر می‌بینی نیست، هیچ‌چیز نیست، هر چه که بود دیگر نیست، هر چه که باید می‌بود دیگر نیست، آن‌جاست که رفتن دیگر رفتن نیست، مهاجرت است، هجرت است، هجر است، دوری‌ست، رفتن در لباس ماندن است.

کیومرث مرزبان

Oct 29, 202101:43
بشورد و ببرد‎‎

بشورد و ببرد‎‎

علی پروین می‌گفت خوردنِ کله‌پاچه ایرادی ندارد، چون بعدش می‌توانی یک کاسه آب لیمو بخوری تا بشورد و ببرد...
درست  و غلطِ حرف‌اش را نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که بخاطرِ اسیدی که دارد  به هضمِ سریع‌تر غذا کمک می‌کند و بعضی از آدم‌ها فکر می‌کنند شُسته و  بُرده...
ولی خب حتی اگر فقط به هضم کمک بکند هم خوب است...
مثلاً  وقتی که يكي از دوستانم از این کشور رفت تا چند روز گیج بودم تا یک  مدت به جاهایی که با هم در آن‌ خاطره داشتیم نمی‌رفتم می‌ترسیدم یادش  بیفتم و وسطِ خیابان بزنم زیر گریه، کمی بعد با هر سختی‌ای که شد خودم را  به آن خیابان‌ها رساندم و سعی کردم آ‌ن‌قدر خاطرات جدید بسازم که تا حدودی  غمِ دوری اش را بشورد و ببرد....
من  عاشقِ خورش قرمه سبزي هستم، مخصوصاً خورش قورمه سبزي مادرم. یک‌بار در  خانه‌ی یکی از دوستانم یک خورش قورمه سبزي خوردم که زهرِمار در مقابلش  شیشلیکِ شاندیز بود... آنقدر بدمزه بود که می‌توانست باعث شود یک عمر از  خورش قرمه سبزي بیزار شوم...
همان شب از مادرم خواستم برایم خورش قورمه سبزي درست بکند ...
شاید  خورش قرمه سبزي مادرم آن خورش قورمه سبزيِ مزخرف را نشست و نبرد، اما  لااقل خاطره‌ی تلخش را شست و برد و باعث شد از این غذای دوست داشتی متنفر  نشوم...
یکی از دوستانم عاشقِ یک آهنگ شجریان بود. بعد عاشقِ یک پسري شد و به یادِ آن پسر آن آهنگ را گوش می‌داد. بعدتر از هم جدا شدند...
بعد  از آن از آهنگ دیگر دلش نمی‌آمد آن آهنگ را گوش کند. اما همان اندازه که  دلش نمی‌آمد حیف‌اش می‌آمد. کمی بعد دوباره آن آهنگ را گوش کرد، آن‌قدری  که آن خاطره‌ی تلخ را شست و برد...
مثلاً  فیلمِ نفسِ عمیق را خاطرتان هست؟ یکی از شخصیت‌های اصلیِ فیلم در جاده‌ی  چالوس با رفیقش خاطراتِ خوبی داشت. بعد رفیق می‌میرد. آخرِ فیلم با  معشوقش می‌زند به دلِ جاده ... بعد معشوق می‌گوید از جاده چالوس برو... پسر  می‌گویداز آن‌جا که برود یادِ رفیقش می‌افتد...دختر در جواب می‌گوید که من  هم ممکن است یادِ خیلی چیزها بیفتم...ولی از جاده چالوس برو...
دختر تصمیم گرفت از آن جاده برود تا بشورد و ببرد...
آدم  باید یک‌وقت‌هایی، یک‌خاطره‌هایی را بشورد و ببرد. چون اگر نبرد، درست  مثلِ کله‌پاچه سرِ دل می‌ماند که بعد یا دل‌درد می‌شود و یا استفراغ...
حتی اگر کامل هم نشورد و ببرد و آثارش تا حدودی بماند، همین که بتواند هضم هم بکند کافی‌ست....

کیومرث مرزبان

Oct 27, 202102:34
اگر دیکتاتور بودم‎‎

اگر دیکتاتور بودم‎‎

سیلی معلم را دوست دارم.بهانه ی خوبی ست که میتوانی در میان همه ی دوستانت گریه کنی، بی آنکه کنجکاوانه دلیلش را مدام بپرسند و هرگز نخواهند فهمید این کدام بغض بود؟آنچه در مدرسه آموختیم، اگر اهمیتی داشت، تدریس نمی شد. هر چند تنها چیزی که حقیقتا آموختیم، نیاموختن بود.کاش یاد گرفته بودیم، برای اینکه انسان باشیم، پذیرفتنِ همین که دیگران انسان اند، کفایت میکند.کاش به جای جدول ضرب، کسی به ما آموخته بود، چگونه نان را قسمت کنیم و عشق را و هوا را ... و چه کار کنیم ، که مهتاب به همه برسد، زندگی به همه برسد.با سیبی در دست، تا به گُل، به درخت و به آب فکر میکردم، صدایی از بلندگو نامم را فریاد میزد: « - آهای، به چی زل زدی نفهم... نشنیدی صدای زنگو؟ بدو سر کلاست» من که میفهمیدم؛ که زنگ انشا ست و باز باید املا بنویسیم...( همین حالا که این سطرها را مینویسم، ناگهان به یاد آوردم که در دو پاییز قبل، تو پرسیدی چند ساله ام؟ گفتم بیست و چهار، پنج. قبول کردی و نپرسیدی دقیقا بیست و چهار یا بیست و پنج؟! و برای من هم مهم نبود که بیست و چهار یا بیست و پنج؟... میبینی؟ یک سال از عمرم حتی برای خودم مهم نبود، سیصد و شصت و پنج روز از عمرِ من... میترسم از این که محاسبه کنم که یک سال معادل چند ساعت میشود. ریاضیات هنوز غمگینم میکند...)کاش آموخته بودیم، وقتی از کسی که خودِ تو شادش کرده ای، خودت شادی را بگیری، بسیار غمگین تر از گذشته خواهد شد.بخاطر همین از "دیدار" که بازمیگردیم، دلتنگتریم ... بخاطر همین همیشه شنبه ها خسته تر از پنجشنبه ایم. حالا به گمانم عصر جمعه را بهتر بفهمی...بخاطر همین ها ست، که دیدنِ یک "خوابِ خوب" ، از "کابوس" آزاردهنده تر است. ترجیح میدهم هر شب کابوس ببینم. ترجیح میدهم هر صبح، نجات یافته از رنج ها باشم؛ نه اینکه هر بار گمت کنم... کاش به جای لبخندها و کاغذ رنگی ها و سرودهای دروغین، به ما آموخته بودند، که خوشحال بودن یعنی دلت، لبهایت را برای خندیدن متقاعد کند. خوشحال بودن یعنی اگه دلت گرفت، راحت گریه کنی.آری میدانم؛ روزهای نسبتا خوبی خواهند آمد و من سرانجام گریه خواهم کرد، بعد از سالها...و کاش حتی تو هم معنای این حرف را نفهمی. پیش از آنکه از کسی حقیقت را سوال کنی، از خودت بپرس آیا تحمل شنیدن آن را داری؟ ( حالا که این سطرها را برای تو مینویسم، نیمه شب است. خوابیدن آن قدر سخت شده، که بیدار شدن نمی ارزد. )زندگی یک دانشگاه است. من از زندگی آموخته ام، که نمیتوان از زندگی آموخت. مثل دانشگاه ، مثل مدرسه...مدرسه "زمان" را از ما میگرفت. علاقه به کتاب را میکُشت. از مطالعه، دانستن و آگاهی بیزارمان میکرد...اگر دیکتاتور بودم، مدرسه های بیشتری میساختم.اما چه حرف بیهوده ای، چقدر بیهوده میگویم.اگر دیکتاتور بودم،پس چه کسی دیکته هایم را مینوشت؟پس چه کسی سیلی ها را میخورد؟
Oct 26, 202102:18
بی ما که دوستتان داشتیم‎‎

بی ما که دوستتان داشتیم‎‎

می‌خواست بپرسد ای رفته‌ها، ای خدانگهدار گفته‌ها، بی ما که دوستتان داشتیم جهان بی‌نقص گرم روشن قشنگی دارید؟می‌خواست بپرسد ای بوسیده‌شده‌های در خیال و واقعیت که لذت بوسیده‌شدن را از ما دریغ کردید، ای تن‌های گندمی و سفید و تیره که برکت مزرعه بودید و امان درو ندادید، بی ما که دوستتان داشتیم تنها نمانده‌اید؟می‌خواست بنویسد ای نیست‌ها که نبودن شراب صدای شما بدمستی خالقان شعرها و قصه‌ها را تضمین می‌کند، ای وفاشکسته‌ها و ای بدعهدها که گفتید کلمه و نوازش کافی است و برایتان کافی نبود، بی ما که دوستتان داشتیم باهار و پاییزتان رونقی دارد؟می‌خواست بنویسد ای باریکه‌‌های دلخواه نور در دل تاریکی که آمیختن ما تاریک‌ها با شما شفا بود و روز بود و اردیبهشت بود و روز سوم باهار بود با باران‌های گرمسیری، بی ما که دوستتان داشتیم بی‌بوسه و بی‌عطش نمانده‌اید؟جان نداشت آدمی که ترکش کردی، وگرنه می‌خواست بپرسد حواست هست که بازنده تویی؟ که کسی را از دست دادی که مطمئن بودی دوستت دارد، و مطمئن نبود دوستش داری؟ حواست هست اگر زخم دلم نبود، مرهم‌بودن چشمهای تو هرگز کشف نمی‌شد؟ حواست هست بعد از من کسی حواسش به بوسیدن کف دستانت نبود؟ ای نبوسیده و بوسیده‌شده که لبانت را از شبان عطشم باکره گریزاندی؟ حواست هست بعد از من کسی نبود برایت بمیرد؟سفر بی خطر ای دوردست‌ترین رنج‌ها که نزدیک‌ترین زخم دل ما به نام شما آغشته‌است. بعد از شما هم خواهیم‌خندید، خواهیم‌رقصید، عاشق خواهیم‌شد. اما شما، بعد از ما کسی پیدا شد شما را از ته‌دل بخنداند؟ یا نه، هرگز کسی چون ما دل به خنده‌هایتان نداد؟رنج بزرگ همین است که شما ما را از دست داده‌اید، حتی اگر هنوز نگران سکوت طولانی ما باشید...#حمید_سلیمی
Oct 25, 202102:14
ای که به عشقت زنده منم‎‎

ای که به عشقت زنده منم‎‎

مادربزرگم روی یک کاست "ای که به عشقت زنده منم" را خوانده بود و ضبط کرده بود و آن را به دخترعمه یادگاری داده بود... یک سال پس از فوتِ مادربزرگ | تابستان خانه‌ی عمه‌ام دور هم جمع شده بودیم | غروب حوصله‌مان سر رفت و نمی‌دانستیم چه کنیم | آن یکی دخترعمه پیشنهاد داد که صدا ضبط کنیم...آن زمان صدا ضبط کردن برای خودش تفریح بزرگی بود ...رفتیم و گشتیم و یک کاستی که رویش هیچ چیز نوشته نشده بود را پیدا کردیم و بی آنکه آن را گوش دهیم تا از خالی بودنش مطمئن شویم رویش صدا ضبط کردیم.. آن یکی دختر عمه خبر نداشت همچین اتفاقی افتاده | گویا چند روز بعد هوس صدای مادربزرگ را می‌کند و می‌رود کاست را داخل ضبط می‌گذارد | اما متاسفانه به جای صدای مادربزرگ صدای ما را می‌شنود که داشتیم ادای خر و گاو در می‌آوردیم... دخترعمه به شدت ناراحت شد | ما عذرخواهی کردیم | دخترعمه بعد از کلی فحش و دعوا عذرخواهی‌مان را پذیرفت...شاید هم نپذیرفت... ما عذرخواهی کردیم | اما با عذرخواهیِ ما صدای مادربزرگ به کاست بر نگشت | با عذرخواهیِ ما مادربزرگ دوباره برنگشت تا ای که به عشقت زنده منم را بخواند ... عذرخواهی یک‌وقت‌هایی شجاعت نیست | وقاحت است...#كيومرث_مرزبانv
Oct 24, 202101:21
رفیق رفته‎‎

رفیق رفته‎‎

آدم‌ها تا همیشه وقت ندارند. هیچکس تا ابد منتظر نمی‌ماند. حتی عاشقی که برای عشقش از همه‌چیز گذشته. اما آدم‌ها زمانی این را می‌فهمند که وقت‌شان تمام شده و چیزی از دست رفته. بعد برمی‌گردند و انتظار دارند همه‌چیز سر جایش باشد‌؛ گلدان پشت پنجره و بهار روی شاخه‌های زبان‌گنجشک و چشم‌هایی غرق تما‌شایشان. دیر بودن یعنی همین و خیلی‌ها دیرند و دور. می‌روند بی‌خداحافظی و فکر می‌کنند جایشان در قلبت محفوظ است و صمیمیت‌ها دست نخورده، مثل روز اول‌شان. گاهی به این نتیجه می‌رسم که باید از این آدم‌ها تشکر کرد چون بهم یادآوری می‌کنند که دنیا فانی است و همه‌چیز از دست رفتنی، آدم‌ها، تعلقات، دوست‌داشتنی‌ها و عمری که ثانیه به ثانیه در حضور یا در غیاب آن‌ها سپری می‌شود. پس ازتو ممنونم ای رفیق رفته، ای که نامه‌هایت در اینباکسم بوی نا گرفته ولی خودت بی‌خبر رفته‌ای، ازتو ممنونم که رفته‌ای.
Oct 23, 202101:10
پیغام‎

پیغام‎

‌عصر، عصر پیغام است. می‌نویسم سلام و تو هر وقت رسیدی، جواب بده. جوابی بده. مختصر. وقتت را نمی‌گیرم. هر وقت دلت خواست بگو سلام. عیبی ندارد. زمانه‌ی انتظار است عزیزم. فاصله‌ هست. واسطه هست. پیغام‌های مُرده، مکرر، تاخیر، تماس غیرمستقیم، بی‌لمس. ارتباط از سلول من به سلول تو، یک ضربه، چهار ضربه، دو ضربه، بعد انتظار، گوش تیز کردن برای گرفتن پاسخ. بی‌خبری از چهره‌ی هم. دستان تو کو؟ چشم تو چطور است؟ احوالت واقعا چطور است؟‌پیغام یعنی من اینجا بودم، اما تو نبودی. صدایم را در اینجا گذاشتم. هر وقت آمدی صدایم را از زمین بردار عزیزم. به صدایم گوش کن. تو که بیایی شاید من هم در این‌جا باشم. ارتباطِ اجازه‌ای، منشی‌های نامرئی، کارپردازهای لعنتی. وقتی تو در اینجا نبودی، من در اینجا نشسته بودم. دیدم که نمی‌آیی، بلند شدم، رفتم. همین الان، واقعا حالت چطور است؟#معین_دهاز‌#تلگرام #واتساپ
Oct 22, 202101:09
خداحافظی‎‎

خداحافظی‎‎

از خداحافظی بدم می‌آید ..خداحافظی یعنی اینکه به تهِ ته‌اش رسیده‌ایم | یعنی تمام | یعنی آخرین نقطه ...اما همیشه هم چیز بدی نیست | یک‌وقت‌هایی سرآغازِ اتفاقات بهتر است | یک‌جایی آدم باید با قدرت هر چه تمام با روزهای بد خداحافظی کند | یک‌جایی آدم باید با حال‌های بد و بدتر از همه با آدم‌های بد خداحافظی کند...اما خب یک‌جایی هم هست که به شدت دل‌شکسته‌ای و دیگر واقعاً نمی‌خواهی طرف را ببینی | آنقدری دلت را شکسته‌است که حتی در فرندلیستِ تلگرام و وایبرت هم دلت نمی‌خواهد اسم‌اش را ببینی | آن‌جا زمانی‌ست که باید به خداحافظی فکر کنی...و لعنت به این زمان ...در غیر این صورت | به جای خداحافظی | گزینه‌ی دیگری هم هست به نامِ "به امیدِ دیدار"...به امید دیدار یعنی اینکه کو تا آخرش؟ به امید دیدار یعنی اینکه زندگی هنوز قشنگی‌هایش را دارد | یعنی اینکه از اینجا به بعد زندگی‌ام می‌توانم به امید دیدنت زندگی کنم | یعنی اینکه می‌توانم حتی اگر نیستی یادت بکنم و با یادت شاد شوم و در دلم قند آب شود... امید دیدار یعنی اینکه در تاریک‌ترین لحظاتِ جدایی‌مان |هنوز یک چراغ را برای‌مان روشن گذاشته‌ام.
Oct 21, 202101:17
از دست دادن

از دست دادن

يكي از بدترين چيزهايي كه از بچگي يادمان مي دهند 'جاي چيزي كه نيست را با چيز ديگري پر كردن' است ، يادمان ندادند چيزي كه نيست يعني ديگر نيست ، بادكنك گازي آبي اي كه تركيد جايش با يك بادكنك گازي زرد ديگر پُر نمي شود ، جوجه ماشيني صورتي اي كه مُرد جايش با يك جوجه ماشيني حتي همان رنگي هم پُر نمي شود ، بهمان گفتند دلت را خوش كن به چيزي جديدتر تا از دست دادن يادت برود و ما هربار بيشتر 'از دست دادن' را يادنگرفتيم ، دلمان را به چيزي جديدتر خوش كرديم و دوباره بادكنك زرد جديد هم تركيد ، جوجه ي صورتي جديد هم مُرد ، باز عقب نگهمان داشتند يك چيز جديد تر آوردند اشك هايمان را پاك كردند كه : نه غصه نخور بيا جايش را با اين پُر كن ، ️كسي به ما نگفت اتفاقا بفهم و قبول كن ، از دست دادن را باور كن كه مي شود يك چيزي برود بميرد و ديگر هيچ چيز ديگر نتواند جايش را بگيرد ، يادمان ندادند و همين طور بزرگ شديم ، بزرگ شديم و به عادت بچگي هايمان تا آدمي را از دست داديم فرار كرديم از باور از دست دادن و دست آدم جديد تري را گرفتيم و كشيديم توي زندگيمان كه : قبلي را فراموش كن بيا جايش را با جديدترش پُر كن ، و هيچ وقت نخواستيم باور كنيم جاي چيزي كه از دست مي دهيم را هيچ وقت هيچ چيز ديگري نمي تواند پُر كند ، حالا ما هي خودمان را به چيز جديدتري عادت بدهيم درست مثل بچه اي كه با خنده مي گويد : جوجه ي مُرده اش دوباره زنده شده ، و مادرش جواب ميدهد گفتم كه اگر گريه نكني برمي گردد ،️️ نه عزيزم ، هيچ وقت هيچ چيزي كه از دست مي رود بر نمي گردد.#مرآ_جان
Oct 20, 202101:41
محله

محله

دلم می‌خواهد بزرگ که شدم پولدار بشوم.پولدار که شدم | دلم می‌خواهد یک محله بخرم | محله را که خریدم تمام خانه‌های محله را به دوستانم می‌دهم.دلم می‌خواهد هر روز صبح که بیدار شدم برای همه‌شان نان تازه بخرم | بروم در خانه‌شان را بزنم و صبح بخیر بگویم و نان را تحویل بدهم.دلم می‌خواهد مراقب همه‌شان باشم | هیچ‌کس غصه نخورد | هیچ‌کس دلش نگیرد | هیچ‌کس دل‌تنگ نشود.دلم می‌خواهد هر روز به همه حقوق بدهم تا هر کس هر کار دلش می‌خواهد بکند | هر کس به هر آرزویی که دارد برسد.دلم می‌خواهد شب‌ها شام از این سر محل تا آن سر محل سفره بچینم و هر شب غذاهای خوشمزه برای‌شان درست کنم.از این سر تا آن سر بنشینیم دور هم و گل بگوییم و گل بشنفیم و تا نیمه‌های شب خوش بگذرانیم و بزنیم و برقصیم.دلم می‌خواهد محله‌ای درست کنم تا همه در آن خوش‌بخت باشند | آنقدری که دیگر هیچ‌وقت فکر رفتن به سرشان نزند.آنقدری که فرودگاه و مهاجرت تبدیل به افسانه شود | نه داستانِ روتینِ زندگی.دلم می‌خواهد بزرگ که شدم زندگی‌ای درست کنم که شبیه به این زندگی نباشد | دلم می‌خواهد زندگی‌ای درست کنم که شبیه به زندگی باشد.زندگی‌ای که در آن دوستان آدم خوشحال نباشند | زندگی‌ای که در آن دوستان آدم از پیش آدم بروند که زندگی نیست .... دلم برایت تنگ می‌شود ممد موتو | روزی که آن محله را ساختم برگرد | اگر نساختم هم برگرد | هر وقت در یوتیوب سرچ کردی کلاه قرمزی برگرد | هر وقت که توی گوگل مپ تهران را سرچ کردی برگرد | هر وقت اسکایپت بیشتر از سه بار در روز شد برگرد.تا می‌توانی خوش بگذران و هر کجا که خوش نگذشت برگرد | خودم به اندازه‌ی یک محله منتظرت هستم#کیومرث_مرزبان
Oct 19, 202101:48
خود قبلی

خود قبلی

هيچكس مسئول برگرداندن ما به خود قبليمان نيست ، هيچكس براي ما تاكسي نميگيرد كه برگرديم همان جايي در خودمان كه قبلا بوديم ، همه مي آيند؛ همه چيز را در ما به هم مي ريزند و مي روند ، همه مي آيند به بهانه ي سر و سامان دادن جاي همه چيز را عوض مي كنند ، در را به هم مي زنند و مي روند ، ما مي مانيم و حس هاي گمشده ، حرف هاي گمشده ، ما مي مانيم و قسمتي از خودمان كه توي هيچ كشو و روي هيچ ميزي پيدا نمي كنيم ، هيچكس ما را به خود قبليمان بر نمي گرداند ، يك روزي حوالي چهل سالگي وقت گردگيري پشت يكي از كمد ها تكه اي از خودم را پيدا مي كنم هماني كه به اندازه ي يك دختر بيست ساله مي توانست عاشق باشد ، توي روزهاي كسل كننده ي چهل سالگي ام با چند تار سفيد شده ي لاي موهايم ، حتما تمام شب پا درد ميگيرم اگر بخواهم مثل آن موقع ها تمام كوچه را دنبالت بدوم و بخندم ، آن روز شايد با پيازي كه پوست ميگيرم آن تكه از خودم را هم توي سطل بيندازم ، پياز خورد كنم و از چشم هايم اشك بيايد ، به ياد سال هايي كه دوست داشتن را توي خودم گُم كرده بودم ، به ياد سال هايي كه بيست ساله بودم و زانو هايم براي دويدن و خنديدن زُق زُق ميكرد ، چون تو جاي همه چيز را در من عوض كرده بودي و من پيدا نمي كردم، كه نمي كردم خود بيست ساله ام را ، و آن موقع آن قسمت از من به چه كار منِ چهل ساله خواهد آمد؟ ،هيچكس ما را به خود قبليمان بر نمي گرداند ، ما يك جايي يك دفعه خودمان را گير مي آوريم كه دير است ،و لعنت به دير پيدا كردن.#مرآ_جان
Oct 19, 202101:28
تقسیم

تقسیم

یکی از دوستانم داغ‌دار است | برایش پیغام گذاشتم که من را هم در غمت شریک بدان...بعد با خودم گفتم کاش این حرف نبود | کاش می‌شد آدم‌ها واقعاً در غمِ هم شریک باشند... چند روز پیش سفر بودم | یکی از همسفران پشتش در آفتاب سوخته بود | به همین دلیل نمی‌توانست زیاد ما را در پیاده‌روی‌ها همراهی کند | 5 نفر بودیم | با خود فکر می‌کردم کاش می‌شد هر کدام از ما بخشی از دردش را بگیریم تا همه به یک میزان از سفر لذت ببریم... یا مثلاً دوست عزیزم زیاد سرش درد می‌گیرد | یک وقت‌هایی از سر درد دچار حالت تهوع می‌شود | در این شرایط جداً به این موضوع فکر می‌کنم که کاش می‌شد سر دردش را با هم تقسیم کنیم... همیشه وقت‌هایی که پدرم خسته از سر کار به خانه می‌آمد همین حس را داشتم | می‌گفتم کاش بخشی از خستگی‌هایش را می‌داد به من... چند شب پیش با مادرم حرف می‌زدم | می‌گفت بعضی شب‌ها دل‌تنگ می‌شود و می‌زند زیر گریه و خوابش نمی‌برد...منم دل‌تنگش هستم | به شدت دلتنگش هستم | ولی باز با خودم می‌گویم کاش مادرم می‌توانست بخشی از دل‌تنگی‌اش را به من بدهد تا کم‌تر دل‌تنگ باشد... حالت برعکسش هم هست | آدم گاهی اوقات دلش می‌خواهد کسی دلتنگش باشد | گاه خودش دلتنگ است و طرف مقابل دلتنگ نیست | در این شرایط کاش می‌شد بخشی از دلتنگی‌مان را به او بدهیم تا دل‌تنگ باشد...مثلِ راه رفتن در پاساژ | وقت‌هایی که یک نفر بار زیاد دارد و چند کیسه را از دستش می‌گیریم | کاش می‌شد | غم‌ها و اشک‌ها و سختی‌ها و دلتنگی‌های‌مان را با هم تقسیم کنیم .... کاش... کاش می‌شد...| کاش می‌شد دوست داشتن‌مان را با آدم‌های دل‌سنگ تقسیم کنیم | کاش یک‌وقت‌هایی می‌شد بخش‌هایی از دردِ عزیزان‌مان را ما حمل کنیم | کاش می‌شد یک وقت‌هایی به جای هم گریه کنیم و به جایش یک وقت‌هایی به جای هم بخندیم | کاش می‌شد پری‌های دل‌مان را تقسیم کنیم | کاش می‌شد بغض‌ها و اشک‌های‌مان را تقسیم کنیم | کاش می‌شد مثل آدمی که یک موز ور می‌دارد ما هم یک نگرانی را ور داریم و ببریم #کیومرث مرزبان
Oct 18, 202101:59