سعدی تراپیMar 15, 2022
87- می روم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
میروم با درد و حسرت از دیارت خیر باد
میگذارم جان به خدمت یادگارت خیر باد
سر ز پیشت برنمیآرم ز دستور طلب
شرم میدارم ز روی گلعذارت خیر باد
هر کجا باشم دعا گویم همی بر دولتت
از خدا باد آفرین بر روزگارت خیر باد
گر دهد عمرم امان رویت ببینم عاقبت
ور بمیرم در غریبی ز انتظارت خیر باد
گر ز چین زلف تو بویی رسد بر خاک ما
زنده برخیزم ز بوی مشکبارت خیر باد
گر ز من یاد آوری بنویس آنجا قطعهای
سعدیا آن گفتههای آبدارت خیر بادFrederic Chopin - Grande Polonaise Brillante Proceder An Andante Spianato Op. 22
86- قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
85- می ندانم چکنم چاره من این دستان را
میندانم چکنم چاره من این دستان را
تا به دست آورم آن دلبر پردستان را
او به شمشیر جفا خون دلم میریزد
تابه خون دل من رنگ کند دستان را
من بیچاره تهیدستم ازان میترسم
که وصالش ندهد دست تهیدستان را
دامن وصلش اگر من به کف آرم روزی
ندهم تا به قیامت دگر از دست آن را
در صفاتش نرسد گرچه بسی شرح دهد
طوطی طبع من آن بلبل پردستان را
هوس اوست دلم را چه توان گفت اگر
دست بر سرو بلندش نرسد پستان را؟
نرگس مست وی آزار دلم میطلبد
آنکه در عربده میآورد او مستان را
گر ببینم رخ خوبش نکنم میل به باغ
زانکه چون عارض او نیست گلی بستان را
هر که دیدست نگارین من اندر همه عمر
به تماشا نرود هیچ نگارستان را
نیست شد سعدی ازین واقعه و نیست عجب
گر غم فرقت او نیست کند هستان را
Frederic Chopin - Nocturne in C-sharp Min
84- اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل، ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد
به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب ودستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنههاست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
نیازمندی من در قلم نمیگنجد
قیاس کردم و ز اندیشهها و راست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگو
که سعدی از سر عهد تو برنخاست هنوز
موسیقی : برداشت دوم. پیمان یزدانیان
83- هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
هرگز آن دل بنمیرد که تو جانش باشی
نیکبخت آن که تو در هر دو جهانش باشی
غم و اندیشه در آن دایره هرگز نرود
به حقیقت که تو چون نقطه میانش باشی
هرگزش باد صبا برگ پریشان نکند
بوستانی که چو تو سرو روانش باشی
همه عالم نگران تا نظر بخت بلند
بر که افتد که تو یک دم نگرانش باشی
تشنگانت به لب ای چشمه حیوان مردند
تشنهتر آن که تو نزدیک دهانش باشی
گر توان بود که دور فلک از سر گیرند
تو دگر نادره دور زمانش باشی
وصفت آن نیست که در وهم سخندان گنجد
ور کسی گفت مگر هم تو زبانش باشی
چون تحمل نکند بار فراق تو کسی
با همه درد دل آسایش جانش باشی
ای که بی دوست به سر مینتوانی که بری
شاید ار محتمل بار گرانش باشی
سعدی آن روز که غوغای قیامت باشد
چشم دارد که تو منظور نهانش باشی
Zbigniew Preisner. The Streets of New York
82- ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
ما سپر انداختیم گر تو کمان میکشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بندهایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه میکنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد میبرند چون تو مرا میکشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
zbigniew preisner. to love
81- یار گرفته ام بسی، چون تو ندیده ام کسی
یار گرفتهام بسی چون تو ندیدهام کسی
شمع چنین نیامدهست از در هیچ مجلسی
عادت بخت من نبود آن که تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی
صحبت از این شریفتر صورت از این لطیفتر
دامن از این نظیفتر وصف تو چون کند کسی
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
یا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی
گر بکشی کجا روم تن به قضا نهادهام
سنگ جفای دوستان درد نمیکند بسی
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
این همه خار میخورد سعدی و بار میبرد
جای دگر نمیرود هر که گرفت مونسی
80- هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
یا چشم نمیبیند یا راه نمیداند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی
دیوانه عشقت را جایی نظر افتادهست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی
امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی
زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی
گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی
زنهار نمیخواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی
در پارس که تا بودهست از ولوله آسودهست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
79- چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
Music : Window. Brock Hewitt_ Stories in Sound - Particles (2020)
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
دریغ باشد بی دوستان به سر بردن
اگر هزار جفا سروقامتی بکند
چو خود بیاید عذرش بباید آوردن
چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال
که بوستان امیدم بخواست پژمردن
فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود
نظر به شخص تو امروز روح پروردن
کسی که قیمت ایام وصل نشناسد
ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن
اگر سری برود بیگناه در پایی
به خردهای ز بزرگان نشاید آزردن
به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی
کجا تواند رفتن کمند در گردن
کمال شوق ندارند عاشقان صبور
که احتمال ندارد بر آتش افسردن
گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر
که مذهب حیوان است همچنین مردن
78- سروی چو تو می باید تا باغ بیاراید
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهلست ولی ترسم کاو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید
با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
77- هر که خصم اندرو کمند انداخت
بابت این یک ماه تاخیر از همه ی شما عزیزان عذرخواهی می کنیم. درگیری با اُ-میکرون باعث شد که برای مدتی صدایی در خور غزل های سعدی عزیز نداشته باشم
هر که خصم اندر او کمند انداخت
به مراد ویش بباید ساخت
هر که عاشق نبود مرد نشد
نقره فایق نگشت تا نگداخت
هیچ مصلح به کوی عشق نرفت
که نه دنیا و آخرت درباخت
آن چنانش به ذکر مشغولم
که ندانم به خویشتن پرداخت
همچنان شکر عشق میگویم
که گرم دل بسوخت جان بنواخت
سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست
تحفه روزگار اهل شناخت
آفرین بر زبان شیرینت
کاین همه شور در جهان انداخت
76- هر که مجموع نباشد به تماشا نرود ...
بعد از این اپیزود با اجازتون برای حدود یک ماه قسمت جدیدی توی پادکست منتشر نمیکنیم، اما!
اما توی این مدت تنهاتون نمیذاریم! پیج اینستاگرام سعدی تراپی رو فالو کنید، اونجا در خدمتتون هستیم، همراهمون باشید.
.
www.instagram.com/sadi_therapy
.
**************
Music: Capítulo 17 - História da música clássica · Irineu Franco Perpetuo
.
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود
گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو میپیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
75- بازخوانی| من ایستاده ام اینک به خدمتت مشغول ...
من ایستادهام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول
نه دست با تو درآویختن نه پای گریز
نه احتمال فراق و نه اختیار وصول
کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت
که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول
من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد
به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول
ملامتت نکنم گر چه بیوفا یاری
هزار جان عزیزت فدای طبع ملول
مرا گناه خود است ار ملامت تو برم
که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول
گر آن چه بر سر من میرود ز دست فراق
علی التمام فروخوانم الحدیث یطول
ز دست گریه کتابت نمیتوانم کرد
که مینویسم و در حال میشود مغسول
من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی
حکیم را نرسد کدخدایی بهلول
طریق عشق به گفتن نمیتوان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به قهر برانی کجا شود مغلول
نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر
سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول
74- قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی ...
قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی
و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی
این همه جلوه طاووس و خرامیدن او
بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی
چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم
دیده بردوز نباید که گرفتار آیی
مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی
دل چنین سخت نباشد تو مگر خارایی
گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق
چشم باشد مترصد که دگربار آیی
سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهی است
من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی
کس نماند که به دیدار تو واله نشود
چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی
دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی
گر بر آن سنبل زل رخسار آیی
دوست دارم که کست دوست ندارد جز من
حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین صورت و معنی که تو میآرایی
73- بازخوانی| چه باز در دلت آمد که مهر برکندی ...
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو در بندی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمیباشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم میبندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
72- ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته ...
ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته
رخساره زمین چو تو خالی نیافته
تابندهتر ز روی تو ماهی ندیده چرخ
خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته
بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب
خود را لطافتی و جمالی نیافته
چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر
در زیر هفت پرده خیالی نیافته
خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو
عنقای صبر من پر و بالی نیافته
تا کی ز درد عشق تو نالد روان من
روزی به لطف از تو مثالی نیافته
افتاده در زبان خلایق حدیث من
با تو به یک حدیث مجالی نیافته
زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته
گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد
از بوستان وصل شمالی نیافته
سعدی هزار جامه به روزی قبا کند
یک مهربانی از تو به سالی نیافته
71- حناست آن که ناخن دلبند رشتهای ...
حناست آن که ناخن دلبند رشتهای
یا خون بی دلیست که در بند کشتهای
من آدمی به لطف تو دیگر ندیدهام
این صورت و صفت که تو داری فرشتهای
وین طرفهتر که تا دل من دردمند توست
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشتهای
در هیچ حلقه نیست که یادت نمیرود
در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشتهای
ما دفتر از حکایت عشقت نبستهایم
تو سنگدل حکایت ما درنوشتهای
زیب و فریب آدمیان را نهایت است
حوری مگر نه از گل آدم سرشتهای
از عنبر و بنفشه تر بر سر آمدهست
آن موی مشکبوی که در پای هشتهای
من در بیان وصف تو حیران بماندهام
حدیست حسن را و تو از حد گذشتهای
سر مینهند پیش خطت عارفان پارس
بیتی مگر ز گفته سعدی نبشتهای
70- ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای ...
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای
من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداختهای
چند شبها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای
گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
باز دیدم که قوی پنجه درانداختهای
تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژهها تیر و کمان ساختهای
لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای
ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراختهای
با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آن است که بی مهرتر از فاختهای
هر که میبیندم از جور غمت میگوید
سعدیا بر تو چه رنج است که بگداختهای
بیم مات است در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باختهای
69- بازخوانی| فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی ...
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
68- کبر یک سو نه اگر شاهد درویشانی ...
دیو خوش طبع به از حور گره پیشانی
آرزو میکندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشته هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی
گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو میمانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
زین سخنهای دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
تو که یک روز پراکنده نبودهست دلت
صورت حال پراکنده دلان کی دانی
نفسی بنده نوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
سخن زنده دلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی
67- من از تو صبر ندارم که بی تو بنشینم ...
کسی دگر نتوانم که بر تو بگزینم
بپرس حال من آخر چو بگذری روزی
که چون همیگذرد روزگار مسکینم
من اهل دوزخم ار بی تو زنده خواهم شد
که در بهشت نیارد خدای غمگینم
ندانمت که چه گویم تو هر دو چشم منی
که بی وجود شریفت جهان نمیبینم
چو روی دوست نبینی جهان ندیدن به
شب فراق منه شمع پیش بالینم
ضرورت است که عهد وفا به سر برمت
و گر جفا به سر آید هزار چندینم
نه هاونم که بنالم به کوفتی از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم
چو بلبل آمدمت تا چو گل ثنا گویم
چو لاله لال بکردی زبان تحسینم
مرا پلنگ به سرپنجه ای نگار نکشت
تو میکشی به سر پنجه نگارینم
چو ناف آهو خونم بسوخت در دل تنگ
برفت در همه آفاق بوی مشکینم
هنر بیار و زبان آوری مکن سعدی
چه حاجت است بگوید شکر که شیرینم
66- من اندر خود نمییابم که روی از دوست برتابم ...
بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم
تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی
وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم
بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه
که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم
مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه
که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم
سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم
دگر ره پای میبندد وفای عهد اصحابم
نگفتی بیوفا یارا که دلداری کنی ما را
الا ار دست میگیری بیا کز سر گذشت آبم
زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم
بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم
حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد
دری دیگر نمیدانم مکن محروم از این بابم
65- بازخوانی| ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست ...
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکردهست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست
آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیدهست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدهست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریدهست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگربار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدهست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدهست
64- بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست ...
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست
63- دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری ...
تو خود چه آدمی کز عشق بیخبری
اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب
گر ذوق نیست تو را کژطبع جانوری
من هرگز از تو نظر با خویشتن نکنم
بیننده تن ندهد هرگز به بی بصری
از بس که در نظرم خوب آمدی صنما
هر جا که مینگرم گویی که در نظری
دیگر نگه نکنم بالای سرو چمن
دیگر صفت نکنم رفتار کبک دری
کبک این چنین نرود سرو این چنین نچمد
طاووس را نرسد پیش تو جلوه گری
هر گه که میگذری من در تو مینگرم
کز حسن قامت خود با کس نمینگری
از بس که فتنه شوم بر رفتنت نه عجب
بر خویشتن تو ز ما صد بار فتنهتری
باری به حکم کرم بر حال ما بنگر
کافتد که بار دگر بر خاک ما گذری
سعدی به جور و جفا مهر از تو برنکند
من خاک پای توام ور خون من بخوری
62- هر که بی دوست میبرد خوابش ...
همچنان صبر هست و پایابش
خواب از آن چشم چشم نتوان داشت
که ز سر برگذشت سیلابش
نه به خود میرود گرفته عشق
دیگری میبرد به قلابش
چه کند پای بند مهر کسی
که نبیند جفای اصحابش
هر که حاجت به درگهی دارد
لازمست احتمال بوابش
ناگزیرست تلخ و شیرینش
خار و خرما و زهر و جلابش
سایرست این مثل که مستسقی
نکند رود دجله سیرابش
شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش
61- کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست ...
هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست
سرو زیبا و به زیبایی بالای تو نه
شهد شیرین و به شیرینی گفتار تو نیست
خود که باشد که تو را بیند و عاشق نشود
مگرش هیچ نباشد که خریدار تو نیست
کس ندیدست تو را یک نظر اندر همه عمر
که همه عمر دعاگوی و هوادار تو نیست
آدمی نیست مگر کالبدی بیجانست
آن که گوید که مرا میل به دیدار تو نیست
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای
صلح کردیم که ما را سر پیکار تو نیست
جور تلخست ولیکن چه کنم گر نبرم
چون گریز از لب شیرین شکربار تو نیست
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل از ننگ بضاعت که سزاوار تو نیست
به جمال تو که دیدار ز من بازمگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست
60- هر که دلارام دید از دلش آرام رفت ...
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو میرفت و ما عاشق و بیدل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعلهای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فرو شد به کام عقل به ناکام رفت
59- ای یار جفا کردهی پیوند بریده ...
این بود وفاداری و عهد تو ندیده
در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده
ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده
در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده
مرغ دل صاحب نظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده
میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن آهوی رمیده
گر پای به در مینهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده
با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده
روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند روی تو دیده
58- ای که بر دوستان همی گذری ...
تا به هر غمزه ای دلی ببری
دردمندی تمام خواهی کشت
یا به رحمت به کشته می نگری
ما خود از کوی عشقبازانیم
نه تماشاکنان رهگذریم
هیچم اندر نظر نمی آید
تا تو خورشیدروی در نظری
گفته بودم که دل به کس ندهم
حذر از عاشقی و بی خبری
حلقه ای گرد خویشتن بکشم
تا نیاید درون حلقه پری
وین پری پیکران حلقه به گوش
شاهدی می کنند و جلوه گری
صبر بلبل شنیده ای هرگز
چون بخندد شکوفه سحری
پرده داری بر آستانه عشق
می کند عقل و گریه پرده دری
چو خوری دانی ای پسر غم عشق
تا غم هیچ در جهان نخوری
رایگانست یک نفس با دوست
گر به دنیا و آخرت بخری
قلمست این به دست سعدی در
یا هزار آستین در دری
این نبات از کدام شهر آرند
تو قلم نیستی که نیشکری
57- شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی ...
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی
56- سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی ...
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد
دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو خود چه فتنهای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار میکنی
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمیکنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار میکنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار میکنی
تا من سماع میشنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بیکار میکنی
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار میکنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی
55- اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست ...
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
54- هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر ...
که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون مینهم از منزل پای
حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر
وامقی بود که دیوانه عذرایی بود
منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد
خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر
بامدادان به تماشای چمن بیرون آی
تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر
هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید
گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست
سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر
53- ای کاب زندگانی من در دهان توست ...
تير هلاک ظاهر من در کمان توست
گر برقعي فرونگذاري بدين جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان توست
تشبيه روي تو نکنم من به آفتاب
کاين مدح آفتاب نه تعظيم شأن توست
گر يک نظر به گوشه چشم ارادتي
با ما کني و گر نکني حکم از آن توست
هر روز خلق را سر ياري و صاحبيست
ما را همين سرست که بر آستان توست
بسيار ديده ايم درختان ميوه دار
زين به نديده ايم که در بوستان توست
گر دست دوستان نرسد باغ را چه جرم
منعي که مي رود گنه از باغبان توست
بسيار در دل آمد از انديشه ها و رفت
نقشي که آن نمي رود از دل نشان توست
با من هزار نوبت اگر دشمني کني
اي دوست همچنان دل من مهربان توست
سعدي به قدر خويش تمناي وصل کن
سيمرغ ما چه لايق زاغ آشيان توست
52- چنان به موی تو آشفتهام به بوی تو مست ...
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمیباشد
خلیل من همه بتهای آزری بشکست
مجال خواب نمیباشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زندهام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنهها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
51- دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست ...
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
صبر و دل و دین میرود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
50- معلمت همه شوخی و دلبری آموخت ...
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
49- امیدوارم اگر صد رهم بیندازی ...
که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد
ضرورت است که با روزگار در سازی
جفای عشق تو بر عقل من همان مثل است
که سرگزیت به کافر همیدهد غازی
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت
به عقل من به سرانگشت میکند بازی
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آید به حسن ممتازی
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند
تو را از آن چه که در نعمتی و در نازی
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق
گر آب دیده نکردی به گریه غمازی
زهی سوار که صد دل به غمزهای ببری
هزار صید به یک تاختن بیندازی
تو را چو سعدی اگر بندهای بود چه شود
که در رکاب تو باشد غلام شیرازی
گرش به قهر برانی به لطف بازآید
که زر همان بود ار چند بار بگدازی
چو آب میرود این پارسی به قوت طبع
نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی
48- خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست ...
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
47- ای چشم تو دلفریب و جادو ...
در چشم تو خیره چشم آهو
در چشم منی و غایب از چشم
زآن چشم همیکنم به هر سو
صد چشمه ز چشم من گشاید
چون چشم برافکنم بر آن رو
چشمم بستی به زلف دلبند
هوشم بردی به چشم جادو
هر شب چو چراغ چشم دارم
تا چشم من و چراغ من کو
این چشم و دهان و گردن و گوش
چشمت مرساد و دست و بازو
مه گر چه به چشم خلق زیباست
تو خوبتری به چشم و ابرو
با این همه چشم زنگی شب
چشم سیه تو راست هندو
سعدی به دو چشم تو که دارد
چشمی و هزار دانه لولو
46- دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند ....
هزار فتنه به هر گوشهای برانگیزند
چگونه انس نگیرند با تو آدمیان
که از لطافت خوی تو وحش نگریزند
چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر
حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند
غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن
به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند
تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس
کز اشتیاق جمالت چه اشک میریزند
قرار عقل برفت و مجال صبر نماند
که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند
مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق
دو خصلتند که با یک دگر نیامیزند
رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی
که شرط نیست که با زورمند بستیزند
45- تو آن نهای که دل از صحبت تو برگیرند ...
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست
کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
به تیغ اگر بزنی بیدریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
به چند سال نشاید گرفت ملکی را
که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند
خدنگ غمزه خوبان خطا نمیافتد
اگر چه طایفهای زهد را سپر گیرند
کم از مطالعهای بوستان سلطان را
چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
44- کمان سخت که داد آن لطیف بازو را ...
که تیر غمزه تمامست صید آهو را
هزار صید دلت پیش تیر بازآید
بدین صفت که تو داری کمان ابرو را
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مو را
دیار هند و اقالیم ترک بسپارند
چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را
مغان که خدمت بت میکنند در فرخار
ندیدهاند مگر دلبران بت رو را
حصار قلعه باغی به منجنیق مده
به بام قصر برافکن کمند گیسو را
مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر
چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را
لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم
سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را
بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست
چنان که معجز موسی طلسم جادو را
به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد
که بخت راست فضیلت نه زور بازو را
به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی
که احتمال کند خوی زشت نیکو را
43- ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی ...
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
42- من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی ...
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
41- دو چشم مست تو برداشت رسم هشیاری ...
و گرنه فتنه ندیدی به خواب بیداری
زمانه با تو چه دعوی کند به بدمهری
سپهر با تو چه پهلو زند به غداری
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
چو گل لطیف، ولیکن حریف اوباشی
چو زر عزیز، ولیکن به دست اغیاری
به صید کردن دلها چه شوخ و شیرینی
به خیره کشتن تنها چه جلد و عیاری
دلم ربودی و جان میدهم به طیبت نفس
که هست راحت درویش در سبکباری
گر افتدت گذری بر وجود کشته عشق
سخن بگوی که در جسم مرده جان آری
گرت ارادت باشد به شورش دل خلق
بشور زلف که در هر خمی دلی داری
چو بت به کعبه نگونسار بر زمین افتد
به پیش قبله رویت بتان فرخاری
دهان پر شکرت را مثل به نقطه زنند
که روی چون قمرت شمسهایست پرگاری
به گرد نقطه سرخت عذار سبز چنان
که نیم دایرهای برکشند زنگاری
هزار نامه پیاپی نویسمت که جواب
اگر چه تلخ دهی در سخن شکرباری
ز خلق گوی لطافت تو بردهای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری
40- تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی ...
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی
39- امروز در فراق تو دیگر به شام شد ...
ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد
بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند
کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کاین پخته بین که در سر سودای خام شد
تنها نه من به دانه خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد
گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم
چشمم در او بماند و زیادت مقام شد
ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد
نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن
توبت کنون چه فایده دارد که نام شد
از من به عشق روی تو میزاید این سخن
طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد
ابنای روزگار غلامان به زر خرند
سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد
آن مدعی که دست ندادی به بند کس
این بار در کمند تو افتاد و رام شد
شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام
جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد
38- مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست ...
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موییت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیدست تو را بر منش انکاری هست
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست
نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
جان و سر را نتوان گفت که مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه مستم من و در دور تو هشیاری هست
عشق سعدی نه حدیثیست که پنهان ماند
داستانیست که بر هر سر بازاری هست