آذر بانو
By Azar Banoo
من عاشق کامنت گردی در فیس بوک و اینستاگرام هستم
و البته عاشق کپشن گردی در شبکه های اجتماعی
هر جا که مطلب دلنشینی بخونم برای شما گوشه ذهنم کنار میذارم
من در انتخاب محتوای پادکست هام وسواس دارم
دلم میخواد اگر یک محتوا به قدر کفایت منو به فکر انداخت برای شما بخونم و به مطلب جون بیشتری بدم که شما هم بهش فکر کنید
زندگی اینستاگرامی همه مون رو اسیر محتواهای کوتاه کرده و من هم پادکست هام از نظر زمانی از بی حوصلگی ادمای الان پیروی میکنه
در حد در رفتن خستگی برای شما که ممکنه مشغول کاری باشید یا لم دادید روی مبل .
آذر بانوDec 13, 2021
خیال تو
ای ساکن رازهای جهان، ای صاحب خندههای خوب؛ کاش خبر دلتنگیهایم به تو میرسید. خبر نداری که خیال تو پناه است. یک پناهگاه امن کوچک. شبیه ایگلوی اسکیموها؛ میشود وسط یخبندان و انجماد لحظههایی که از واقعیت اشباع شدهاند به درونش خزید و در امان بود. خبر نداری که از نارنجیهای تو فقط اندکی در زندگیام مانده. از دلتنگیهایت اما خروار خروار. هر روز به دستانی نیاز دارم تا پشتههای بزرگ دلتنگی را از روی دلم بردارند، ببرند تا بالای بلندترین کوه و روز بعد سیزیفوار برگردانند همینجا مثل سنگی بزرگ روی سینهام. من به تمام خاطرههایی که در آنها حضور داری، احترام میگذارم. اما باطلالسحر تنهایی آدمیزاد مگر پیش تو نبود؟ مگر قول نداده بودی کلمات، جایی همیشه برای دیدارمان باشند؟ پس بگذار این دلتنگی که لانه کرده در کلمهها جایی باشد برای باور به بودنِ هنوز زندهی آدمها در یادها.
اهنگ از رضا صادقی ( بمونی برام)
هنوز زیبایی
من همیشه خداحافظیات را بعد از سلامِ تو میشنوم. اگرچه نمیگویی. روبرویم ایستادهای و حرف میزنیم از چیزهایی که نمیخواهم. وقت دارد مثل ابر میگذرد.
«مثل ابر؟»
«بله. تودهی آرامی که بیتابانه به سرعتِ طوفانها دور میشود؛ اما آنچه میبینیم، آرامشِ او ست. ابرهای عظیم، سرانجام در سکوت ناپدید میشوند.»
زمان دارد میگذرد و ما از ابرها میگوییم. زمان نه، زمانه مرا فرسوده است. بگذار از ابرهایم بگویم. از رنجِ ابر بودن. چقدر دوستت دارم. شنیدهام که هرکس در آسمان ستارهای دارد؛ من فکر میکنم که هر کس در آسمان ابری دارد.
«حتی در آسمان آفتابی؟»
پرسیدی و خندیدی. چقدر زیبا میخندی و خاموشیهایم را پیدا میکنی. با من آشناتر از آنی که بشود فهمید. میخندی و به دیوارهایم فانوس آویزان میکنی. کاش میشد همهی اینها را به زبان آورد. گفتم: «آسمانِ آفتابی، آسمانِ من و تو نیست.» عزیز دلم...
جهان را تباهی پُر کرده است و هنوز زیبایی. بیاعتنا به آسمانِ گرفته، زیبایی. وقتی از تو اینهمه دورم، زیبایی. گنجشکی در سرما مُرد و اینطور زیبایی. میدانی چقدر دلم گرفته است و زیبایی. زیباییِ تو راه خودش را میرود. پنجرهی خودش را دارد. کاش میشد به این چیزها اعتراض کرد. تنهاتر از آنم که آدم بتواند بفهمد.
معین دهاز
برهنه شدن
آدم از برهنه شدن خجالت میکشد. از اینکه جلوی آدمهای کوچه و خیابان برهنه باشد. ممکن است پیش کسی بتوانی برهنه شوی. او میتواند به تو امنیت بدهد. آرام باشی و خودت باشی، بیپوشش و بینقاب. اما گاهی حتی در خلوت خودت، پیش خودت هم نمیتوانی بعضی افکارت را برهنه کنی. فکرهای تاریک و موذی، عقدهها، زخمها. من میترسم به آنها فکر کنم. باید پوشیده بمانند. خجالت دارد.
این هم یک تعریف برای خوشبختی است:
کسی را داشته باشی که اجازه دهد تاریکترین فکرهایت را برایش برهنه کنی، بیان کنی، و او همچنان بماند.
معین دهاز
رابطه های نابرابر
رابطههای نابرابر اینطوریند که یک طرف بیش از حد شنونده است و یک طرف بیش از حد گوینده. یکی مدام حرف میزند، غمهایش را سبک میکند، بقچه بغضهایش را باز میکند و آن دیگری همهشان را برمیدارد، میگذارد در اتاقکهای کوچک قلب بزرگش. همهچیز در آرامش و تعادل است و زیباییهای دنیا در شوخیها و خوشیها خلاصه میشود. تا اینکه رابطه ویران میشود. ساده و ناگهان. آنکه شنونده بود، با کولهباری پُر میرود. آنکه گوینده بود و صدایش موسیقی ممتد رابطه، غرق میشود در سکوت. تازه اینجاست که میفهمی آنچه بین تو و دیگری رد و بدل شده یکسان نبوده هرگز. چیزهای زیادی از خودت را جا گذاشتهای در دیگری و مدام دلتنگ آن تکههای جاماندهات میشوی، آن حرفها و اشکها و لبخندهایی که میان هقهق کردن با شوخی سادهای میآید و نمیرود. رابطههای نابرابر با غصههای نابرابر تمام میشوند. هر که بیشتر خودش را در دیگری کاشته باشد، غمگینتر است. تو که آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسهای؛ میدانم که آسودهای امروز که من این همه دلتنگم.
زخمِ دوست
فکر میکنی هیولا شدهای. زمانه بزرگت کرده. در کورهی زندگانی گداختهای و رنجها تو را پولاد آبدیده کرده! خیال میکنی مار خوردی، افعی شدی و محکمی و به هیچ بادی نمیلرزی. بعد، ناگهان، روزی، شبی، جایی، با یک حرف، زخمها ظاهر میشوند، باز میشوند. فرومیریزی توی خودت. مثل آدمبرفی آب میشوی روی خودت.
دوستِ تو، جزیرهی توست، پناه تو. و زخمی که از دوست میخوری تلختر است. چون او تو را میشناسد، از ضعفهای تو و جراحتهای تو خبر دارد. او میداند در کجاهای جاده چاله هست. او نقشهی تو و پسکوچههای تو را بلد است و مختصات تو را میداند. دوست دقیق میداند خنجر را در کجا فرو کند، که بیشتر برنجاند.
معین دهاز
حق زشت بودن
همه يك روزهايي كم مي آورند ، همه يك روزهايي دوست دارند به موهاي چربشان توجه نكنند و با تيشرت چرك مُرد شده ي آبي گوشه ي اتاق بنشينند و فكر كنند ، همه يك روزهايي دوست دارند بي حوصله و بد اخلاق باشند ، دائم با هر حرفي و هركسي مخالفت كنند ، همه ي قرارها را كنسل كنند و پشت پنجره حتي به خورشيد درحال غروب هم فحش بدهند، اصلا حق داريم يك روزهايي بخواهيم زشت باشيم ، مردها نخواهند صورتشان را اصلاح كنند ، زن ها نخواهند خط چشم بكشند، غذاي مانده ي ديروز را بخوريم ، تلفن را از برق بكشيم ،از كنار ظرف هاي نشسته رد شويم، اصلا حتي نخواهيم آهنگ گوش كنيم ،دلمان حتي بلال خوردن كنار ساحل را هم نخواهد ، اصلا يك روزهايي حق داريم كه دلمان هيچ كس و هيچ چيز را نخواهد ،از صبح تا شب توي تخت به سقف خيره شويم ، حتي سيگارمان را هم نصفه بكشيم ، ما حق داريم اخم كنيم ،بي حوصله و بد اخلاق باشيم ، زود از كوره در برويم و داد بزنيم ، همه ي ما يك روزهايي حق داريم زشت باشيم.
هميشه نمي شود لبخند زد ، هميشه نمي شود به موقع سر قرار رسيد ، هميشه نميشود با صداي آواز كنار گاز سيب زميني سرخ كرد ، هميشه نمي شود به فيلم هاي كمدي با صداي بلند خنديد ، هميشه نمي شود لباس هاي اتو كشيد پوشيد و عطر زد ، هميشه نمي شود به گل ها آب داد و چاي دم كرد ، هميشه نمي شود خوب بود.
به خودمان و ديگران گاهي حق زشت بودن و بد بودن بدهيم لطفا.
مرآجان
فراموش می شود
حاضر بودم برایش بمیرم...
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب میچکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق میدانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندیست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالیهای بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبیهایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم، رفتم سر قرار ایستادم، برف میآمد، طبیعتاً سوز هم میآمد، اما آنقدر گرم عشق بودم که ذرهای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم، خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر میکردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدتها بود... اما یکروز ناگهان غیبش زد، بدون هیچ دلیلی، و آن روز فکر میکردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر میکردم از عشقش میمیرم، اما نمردم، نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت، تمام آن روزها را یادم رفت، طوری یادم رفت که انگار هیچوقت نبودهاست..
جای هیچ گله ای نیست، یاد یکی از کارهایش این است که برود... شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمیکند و حتی آن هم گاهی فراموش میشود...
بقیهاش میگذرد...فراموش میشود، درست مثلِ برفِ همان روز، آب میشود، میرود، آفتاب میآید و بهار و تابستان میشود و هوا طوری گرم میشود که انگار هیچوقت زمستان نبودهاست
کیومرث مرزبان
چی شد جدا شدین؟
چی شد جدا شدین؟، خیلی کنار هم خوب بودین که، تو خواستی یا اون خواست؟، عیب نداره راحت شدی، عیب نداره راحت شد، از سرش زیادی بودی، از سرت زیاد بود، به نظرم شما نباید اینطوری پیش میرفتین، به نظرم تقصیر تو بود، به نظرم تقصیر اون بود". فکر میکنم تمام کسانی که در زندگیشان جدایی را تجربه کرده اند شنیدن این سوالات را هم تجربه کردهاند .
سختترین دوران پس از تمام شدن یک رابطه، دورانیست که طرفین باید به ما "آدمها" پاسخ بدهند که چه شد و چه نشد؟
سختیاش به پاسخ دادن نیست، سختی آنجاست که طرف نمیداند چه باید بگوید و چگونه پاسخ بدهد، سختیاش یک سوال دیگر در دل است که اصلاً به شما چه مربوط؟
دو آدم بنا بر هر علتی یک جای کار تصمیم میگیرند که از هم جدا شوند، در جوابِ "چی شد که جدا شدین" چه باید گفت؟، چه میتوان گفت؟ چگونه میشود یک زندگی را در یک جمله خلاصه کرد؟
میخواهیم رفاقتمان را ثابت کنیم؟ دلیلی ندارد برای اثباتش پشتِ سرِ طرف دیگر رابطه صحبت کنیم و او را بکوبیم، با این روش دلِ رفیقمان را خنک نمیکنیم، آدمی که جدا میشود همینطوری دلش سیاه است، دلش را سیاهتر نکنیم.
با از سرت زیادی بود و از سرش زیادی بودی و تقصیر تو بود و تقصیر او بود باری از روی دوش کسی برنمیداریم، بلکه چندین کیلو بار دیگر اضافه میکنیم.
فکر میکنیم این کار اسمش خیرخواهیست، ولی خودمانیم، بخش زیادی از این حرفها از سرِ فضولیست، میخواهیم سر از کار زندگی هم در بیاوریم، اما چرا؟ به چه کار کسی میآید؟
نیازی نیست به بهانهی "تجربه" کسی را نصیحت کنیم، دو آدم با دو آدم دیگر زمین تا آسمان خودشان و زندگی و رابطهشان تفاوت دارد... پس دیگر نصیحت کردن معنی ندارد.
درست در دورانی که آدمهای جدا شده احتیاج دارند با خودشان و شرایطشان کنار بیایند، با سوالهای بیجا و از سر فضولیمان فقط شرایط را برایشان سخت میکنیم و نفسشان را میگیریم.
میخواهیم کمک کنیم؟ میخواهیم مثبت باشیم؟ میتوانیم تنهایشان نگذاریم، میتوانیم هوایشان را داشته باشیم، میتوانیم بهشان از زندگی بگوییم، از جریان زندگی، از اینکه به هر حال زندگی جریان خودش را دارد، میتوانیم بگوییم که اینروزها میگذرد، میتوانیم نشان دهیم که کنارشان هستیم...
خلاصه که آدمها بعد از رابطه به اندازهی کافی خودشان در آتش هستند، ما خودمان را آتش بیار معرکه شان نکنیم
حالِ حَرَم
ولی یکروز برای اولینبار دیدم حالش خوش نیست، یکسری درگیریهای عاطفی و کاری او را نا میزان کرده بود.
یکشب لبِ رودخانهای نشسته بودیم و آبجو میخوردیم و گپ میزدیم، کمی در سکوت فرو رفتیم، ناگهان سکوت را شکست و گفت:"حالم حالِ حَرَم است". متعجب پرسیدم:"یعنی چی؟"، گفت:"دلم میخواهد بروم حرم، بنشینم یک گوشه، سرم را بچسبانم به دیوار و گریه کنم ... باید گریه کنم...". منظورش از حرم حرمِ امام رضا یا حرمِ امامزادهها بود و لازم به ذکر است که دوست به هیچ عنوان آدمِ مذهبی و معتقدی هم نبود.
آدم آخر یکوقتهایی گریهاش نمیآید.
آدم وقتی که حالش خیلی بد میشود، گریه نمیکند، بغض هم ندارد، فقط سکوت میکند، قدم میزند، دورِ اتاق تند تند راه میرود، مدام سرِ یخچال میرود و در را باز و بسته میکند، لبِ پنجره میرود و ساعتها خیره میشود، روزی سه بار زیرِ دوش میرود، صبح از رختِخواب بلند نمیشود "میکَنَد"، ورزش میرود که بدوئد، همهی فکرهای بد، همهی لحظههای بد، همه صحنههای بد، همه را بدود.
میداند در این میان درماناش گریه است، ولی گریهاش نمیآید، زور که بزند برای گریه بدتر حالت تهوع میگیرد... ولی میداند گریه درمان است... در این شرایط است که آدم حتی اگر ضدِمذهبترین هم باشد، حالاش حالِ حرم میشود.
داخلِ حرم پر است از آدمهایی که یک گوشه سرشان را چسباندند به دیوار و دارند گریه میکنند، داخلِ حرم سکوت است، فقط صدای فن میآید، اینطرف و آنطرف را نگاه میکند، مردان و زنانی را میبیند که گریهکنان میگویند:"او را از ما نگیر"، دیدنِ همین آدمها کافیست تا بغضات بترکد و تو هم گوشهای بنشینی و سر بچسبانی به دیوار و خیره اشک بریزی.
داخلِ حرم هیچکس نمیپرسد چرا گریه میکنی، داخلِ حرم همه تو را درک میکنند.
وقتی که بیرونِ حرم بایستی، آدمهایی را میبینی که با حالِ "سَبُک" دارند کفشهایشان را میپوشند، آدمهایی را میبینی که با آرامش روی پله نشستهاند و دارند گلدسته را نگاه میکنند، که اگر حالت بد باشد، میخواهی حالِشان را بخری.
کیومرث مرزبان
بی وفایی
در بالکن خانهام چند گلدان زیبا داشتم که هر از گاهی بهشان رسیدگی میکردم.
به علت مشغله هر روز نمیرسیدم بهشان سر بزنم و هر وقت میدیدم که دارند خشک میشوند سریع دست به کار میشدم و هر بار که بهشان آب میدادم دوباره زنده و مثل روز اولشان میشدند.
با خود فکر میکردم که چقدر گلدانها وفادار و مهربانند، هر چقدر هم بهشان بی وفایی کنیم، با دیدن ذرهای وفا باز با ما مهربان میشوند.
پریروز دیدم دارند خشک میشوند و دوباره بهشان آب دادم اما این بار دیگر مثل روز اول نشدند، خشک ماندند.
گلدانها حق دارند، چه بخواهیم چه نخواهیم وفا حدی دارد، بیوفایی از حدش که بگذرد بی اختیار خشکسالیِ بی بازگشتی به بار میآورد
کیومرث مرزبان
وابیسابی
در فرهنگ ژاپن اصطلاح درخشانی هست به نام وابی-سابی. یعنی آن زیبایی که از نقص آمده. مثل پرتوی که از شکاف دیوار به درون میآید. در فرهنگ ما هم انار ترکخورده زیباتر است، و همینطور کوزهی نیمشکسته. فرش کهنه، بهای بیشتر دارد. شیارها و ترکهای آشفتهی چوب قشنگتر هستند. زخم دارکوب و لانهی سار در شکافی، تنهی درخت را زندهتر میکنند. چال گونه هم نقصی عضلانی، اما زیباست. پوست آدم هم رفتهرفته چروک برمیدارد و هر چروک، هر افتادگی و موی سفید، داستان آدم است. طاقِ قدیمی اگر زیباست، بخاطر کاشیهای شکسته و مفقودش است و هنرش، قرنها آسیب و ایستادن است. گفتن ندارد، اما دل شکسته هم زیباتر است و او هم گفته بود که نزد قلبهای شکسته است.
کمالطلبی آدم را مریض میکند، عقب نگه میدارد و ترسو میکند. مگر چی کامل است؟ و به قول آن دوست، جونور کامل کیه؟ هیچچیز پاینده نیست و تا ابد با ما نیست و هیچکس مانا نیست. بیهیچ یکنواختی، تقارن و صیقل. وابیسابی علیه کمالخواهی است. نقص، فردیت میبخشد. این وجهِ گمشدهی زندگی ماست.
معین دهاز
نژادپرست
ما نژاد پرست نیستیم، ولی یک چیزِ خاصی هستیم که هنوز نامی برای آن پیدا نکردهاند ... در واقع بهتر است بگویم کارمان از نژادپرستی و اینحرفها گذشتهاست و داریم مرزهای جدیدی را پشتِ سر میگذاریم...
شما فقط کافیست رفتارِ ایرانیها را در خارج از کشور با یکدیگر ببینید ... توی خیابان، یا وسطِ مرکزِ خرید، فقط کافیست دو ایرانی با یکدیگر چشم تو چشم شوند، قبل از هرچیز در گوشِ هم میگویند:"ایرانی...ایرانی".. بعد از آن چند حالت دارد، یا اینکه یکیشان قایم میشود و خودش را میزند به ندیدن، یا اینکه راهشان را عوض میکنند و یا اینکه به همدیگر با چشم غره نگاه میکنند ...
فقط کافیست در این میان یک ایرانی از خود گذشتگی کند و لبخند بزند و سلام کند، با سردترین و بدترین برخورد مواجه خواهد شد...
خیلی از ایرانیها وقتی که میخواهند در خارج خانه پیدا کنند اولویتشان محلهایست که ایرانی کمتر داشته باشد...
زمانی که من تازه به مالزی آمده بودم ایرانیهای زیادی در این کشور زندگی میکردند، وقتی که دنبالِ خانه میگشتم از دوستی پرسیدم فُلان محله چطور است؟ پاسخ داد خوب است...فقط ایرانی زیاد دارد.... پرسیدم مگر ایرانی موش است؟
گفتم که...ما نژاد پرست نیستیم... یک مدلِ خاصی هستیم...
مثلاً دیده شده خیلی از اردبیلیها با تبریزیها کل کل دارند، آملیها با بابلیها کل کل دارند، رشت و انزلی هم که دیگر جای خود دارند...
درگیریهای محله به محله هم دیدهام، چند روز پیش دو ایرانی با هم در قطار داشتند کل کل میکردند، یکیشان ونک زندگی میکرد و دیگری میرداماد، ونکی گفت:"من یه دوره میرداماد زیاد میومدم"، میردامادی خیلی جدی گفت:"ویزا داشتی؟". گفتم که ما نژاد پرست نیستیم، یک چیزِ جدیدی هستیم ...
ما حتی در محلِ کار هم با هم درگیریم، مثلاً در یک شرکت ایرانی اتاق وسطی با اتاق بغلی درگیر است، اتاق بغلی همزمان که با اتاق بغلی درگیر است با دو طبقه پایینتر درگیر است، دو طبقه پایینتر بدونِ اینکه خبر داشته باشد دو طبقه بالا با آن درگیر است با چهار طبقه بالاتر درگیر است، چهار طبقه بالاتر همزمان که با چهار طبقه پایینتر درگیر است با خودش درگیر است، در طبقهی خودشان میز بغلی با میز جلویی درگیر است، میز جلویی با سه میز آن طرفتر درگیر است، سه میز آنطرفتر با صندلیاش درگیر است و در نهایت همهشان با مدیریت درگیرند، منتها به روی خودشان نمیآورند .... گفتم که، ما نژادپرست نیستیم، چون نژاد پرست به خودش رحم میکند، ولی ما به میز بغلیمان هم رحم نمیکنیم...
کیومرث مرزبان
او من را نمی خواهد !
ما همه ادمهايي را دوست داشته ايم كه ما را نديده اند ، كه انطور ما دوستشان داشته ايم ، ما را دوست نداشته اند !
همه ي ما ارزو داشته ايم كه وارد دنياي خاص يك ادمِ بخصوص شويم ! و نشده ايم !
ما همه ، جايي ، از شخصي كه بسيار براي ما مهم بوده است نااميد شده ايم . خسته از تلاش براي ديده شدن در دنياي او ، درمانده از فهماندن اينكه براي ما با ارزش است !
گاهي بين بخشي كه ان ادم بخصوص را دوست دارد و بخشي كه به ادم درونيمان عشق ميورزد بايد يكي را انتخاب كنيم!
گاهي نميشود ديگر ادامه داد . نبايد ادامه داد . اگر بيشتر جلو برويم بيشتر زخمي ميشويم ، بيشتر اسيب ميبينيم .
اگر جلو رفتن و تلاش كردن در يك رابطه به ما اسيب بزند بايد بين اسيب رساندن به خودمان و تلاش براي فتح قلب ان شخص خاص يكي را انتخاب كنيم!
در بيشتر مواقع حواسمان نيست كه وقتي نميتوانيم وارد دنيايي خاص شويم با خودمان قهر ميكنيم ! با رابطه هاي خوب قهر ميكنيم . با جريان زندگي قهر ميكنيم . شبيه كودكي لجباز كه خودش را تنبيه ميكند چون به ان چيزي كه ميخواسته نرسيده !
اگر در ذهنمان با لجبازي به فردي خاص بچسبيم و فقط از او بخواهيم ما را ببيند و دوست داشته باشد ، نااميد ميشويم . هم از خودمان و هم از او !
ادمها حق انتخاب دارند ، نميتوان به اجبار وارد دنياي دروني ديگران شد . نميتوان شبيه كودكان پا بر زمين كوبيد و گريه كرد كه : او من را نميخواهد!
تمرين ميخواهد كودك نبودن ، تمرينِ تحمل كردنِ واقعيت ها ، ناديده گرفته شدن ها و تمام شدنها ! تحمل كه كنيم ، بزرگ ميشويم.
ما ميتوانيم تا هميشه ان فرد خاص را دوست داشته باشيم اما نميتوانيم تا هميشه منتظر باز شدن درهاي دنياي دروني ان فرد باشيم .
ما نميتوانيم تا هميشه درگير شخصي باشيم كه به اندازه ي ما رابطه را نميخواهد!
گاهي بايد در ذهنمان با ان ادم خاص گفتگويي داشته باشيم و به او بگوييم: .
.
دوستت دارم اما خودم را بيشتر دوست دارم .
بقيه ي راه را تنهايي ميروم . خداحافظ .
پونه مقیمی
امیدهای واهی
آقا سید باغبانِ باغِ پدربزرگ میگفت همهی پرتقالها را بچینید و بخورید، نگذارید حتی یکدانه پرتقال روی درخت باقی بماند ....
ما هم از بس که نمیدانستیم با آن همه پرتقال چه کنیم آن را به سر و صورت هم پرتاب میکردیم...
صبحانه نان و پنیر و آب پرتقال و پرتقال میخوردیم، ناهار و شام هم کنار غذا پرتقال میخوردیم و میان وعده هم طبیعتاً پرتقال میخوردیم، خلاصه هر بار نزدیک بود دبههای بزرگِ سنایچ دفع کنیم...
دلیلِ اینکه آقا سید میگفت همهی پرتقالها را بچینیم این بود که درخت بتواند دوباره شکوفه بدهد، اگر پرتقال روی شاخه باقی میماند آن شاخه نمیتوانست پرتقال بدهد...
پرتقالی که چیده نشود و بعد یک مدت پوسیده و زشت روی درخت بماند اسمش دیگر پرتقال نیست، اسمش "امیدِ واهی" ست، امیدِ واهیِ بعد از تمام شدن، امیدِ واهیای که به خودخواهیِ هر چه تمام اجازهی آغازِ روزگاری جدید به درخت را نمیدهد، امیدی که اجازهی شکوفه دادن و شروع جدید را نمیدهد...
فصل که تمام شود، دیگر باقی ماندن بیفایده است، حتی یک عدد پرتقال روی شاخه باقی گذاشتن هم بد است، باید به درخت حقِ شکوفه دادن داد، باید تک تکِ شاخهها را خالی کرد، باید تک تکِ پرتقالها را چید....
برای گذشتنِ خزان و آمدنِ بهار، باید امیدهای واهی را کند و پوست کند و نمک زد و خورد و دفع کرد و رفت
کیومرث مرزبان
حسرت
بعد از بیخبری و انتظار، حسرت بدترین چیزِ دنیاست.
واقعیت این است که کسانی که دوستشان داریم همیشه نیستند.
واقعیت این است که همیشه دل و پشتمان گرم نیست.
واقعیت این است که زمان منتظرِ ما نیست، میگذرد، زمان با گذر اش باد ایجاد میکند، بادی که گاه مثلِ طوفان است و گاه مثلِ یک نسیمِ ملایم، اگر حواسمان نباشد با طوفاناش آدمها و لحظات را با خود میبرد و اگر حواسمان باشد بسانِ یک نسیمِ ملایم از کنارمان رد میشود و به جز آب کردنِ قند در دل کارِ دیگری نمیکند.
واقعیت این است که باید طوری رویا کنیم که انگار همیشه زندهایم و باید طوری زندگی کنیم که انگار فردا میمیریم، اینطوری دیگر هیچوقت حسرت نمیخوریم.
واقعیت این است که ما هیچ اطلاعی از هوای فردا نداریم، نمیدانیم آفتابی یا ابریست، پس اگر امروز هوا خوب است، اگر در سرما حتی یک شعلهی کوچکِ گرم میبینیم، یک چراغ را روشن کنیم و با جان و دل به تماشایش بنشینیم، وگرنه باد با بیرحمیِ هر چه تمام همان شعله را هم با خود میبرد و ما میمانیم با سرمایِ جانسوز و حسرت…
آدم ها را تمام می کنیم
سختترین آهن هم بیمحافظت، فرسوده میشود، ذرهذره فرو میریزد و آخر میشکند. آدم هم تباه میشود. آدمیزاد که اصلا یک شکستگی است و در عشق، میخواهد سلامت شود. نمیشود. بلد نیست. یاد نگرفتیم. بدتر اینکه نمیدانیم اینچیزها را باید یاد گرفت. آدمها هم کاتالوگ دارند و اگر خوب نگاه کنی شخصیتشان پیداست: در حرفهایی که میزنند و حرفهایی که نمیزنند، در راه رفتنشان، در چشمهایشان و کتابهایشان و دوستانشان، دشمنانشان و... . ما نگاه نمیکنیم، بلکه میبلعیم. بغل میکنيم تا خُرد کنیم. سواد عشق نداریم و یکدیگر را مصرف میکنیم. رابطهها را تمام نمیکنیم، بلکه آدمها را تمام میکنیم. دیگر از او حتی برای خودش چیزی نمانده.
معین دهاز
خواهران سرنوشت
خواهران سرنوشت سه تن بودند. خواهر اول قصهی آدمها را مینوشت. اینکه هر کسی کجا به دنیا میآید و تا آخر عمرش چند بار لبخند میزند، چند بار عاشق میشود و قرار است چند بار تا رسیدن به نهایت دنیا بین امیدواری و ناامیدی غوطهور شود. خواهر دوم رشتههای عمر را در دوک نخریسیاش تاب میداد و هر بار با لبخند فوت میکرد میان تارها تا آدمها یادشان نرود شفاف بمانند و قلبشان را روشن و گرم نگه دارند. خواهر سوم تاروپودها را بههم میبافت و به آرامی گرهشان میزد. گاهی برای آدمهایی که قرار بود بیشتر از بقیه غصهها را روی دوششان بگذارند، اشک میریخت اما میدانست سهم امید برای آنها محفوظ است. هر وقت بخواهند میتوانند رو به آبیترین نقطه آسمان بایستند و کمی نور بگیرند برای کم کردن آن بار سنگین.
خواهران سرنوشت گاهی میایستند رو به دنیا و آدمها را تماشا میکنند. آدمها مثل نقطههای خاکستری محوی به چشم میآیند اما نور و تاریکیشان از آن فاصله هم پیداست.
بهار یعنی چه !
مردم مالزی چیزی از بهار و زمستان و پاییز نمیدانند کسانی که وضع مالیشان به شکلی نبوده که بتوانند از مالزی خارج شوند تا به حال در کل زندگیشان برف ندیدهاند..
بنابراین هیچ ایدهای از زمستان و سرما و برفبازی و آدمبرفی ساختن و لباس زمستانی پوشیدن و شومینه و شوفاژ و ... ندارند...
هر از گاهی هم یک نسیم بهاری می آید و وقتی که می گوییم هوا بهاری ست متوجه نمی شوند چون چیزی از بهار هم نمیدانند ...
کسی که زمستان را تجربه نکرده قطعاً نمیداند بهار چقدر خوب است قطعاً نمیداند هوای بهاری یعنی چه...
همانطور که آدمی که تنهایی نکشیده نمیداند که با هم بودن چقدر خوب است...
آدمی که سختی نکشیده اصلاً نمیداند سخت و آسان چیست چه برسد به اینکه بخواهد قدرِ آسانی را بداند...
آدمی که دوری را تجربه نکرده نمیداند نزدیک بودن چه نعمتیست...
آدمی که بدی دیدهاست خوبی را خوب میشناسد ...
آدم تا خودش خوب نباشد نمی تواند خوبی را در دیگران ببیند...
گفتم که فقط آدمی که زمستان را دیده قدر بهار را می داند...
کیومرث مرزبان
معده درد
مشکل معده دارم. چند سالی میشود که این مشکل را دارم. معده دردم بیشتر عصبیست. ریشه در چند سال پیش و روزهای پر اضطراب و پر فشار در زندگیام دارد...
بعد از آن روزها خیلی جهت مداوا تلاش کردم. انصافاً بهتر هم شد. ولی همچنان مواقعی که مضطرب یا عصبی میشوم سوزشش شروع میشود... یاد دیالوگ فیلم بوی کافور عطر یاس افتادم. میگفت اگر یک روز از خواب بیدار شدی و دیدی هیچجات درد نمیکنه...بدون حتماً مُردی...
راست میگوید. آدم هر روز یه جایش درد میکند. حالا معدهاش درد نکرد. سرش درد میکند. دلش درد میکند و خیلی وقتها قلبش درد میکند. اصلاً در زندگی روزهایی هست که آدم روحش هم درد میکند. خود من خیلی وقتها توی سرم درد میکند...
درد معده با همهی دردناک بودنش به من دو درس بزرگ میدهد. اولی این است که تو در زندگیات روزهای بدتر از این گذراندهای و همین درد یادگار اون روزهاست برای اینکه قدر این روزهایت را بیشتر بدانی...
و درس دوماش این است که هنوز زندهام. زنده بودن فقط به معنای زنده بودن که نیست. آدم زنده آدمیست که هنوز یکسری مسائل برایش مهم اند. هنوز برای یک سری چیزهای ارزشمند نگران و مضطرب میشود...
درد معده کشیدن حس خوبی نیست. اما هر چه باشد به مراتب بهتر از بی حسیست
کیومرث مرزبان
مهاجرت
از جایی به جای دیگر رفتن بد نیست، سفر بد نیست، اما "مهاجرت" بد است.
مهاجرت با رفتن فرق دارد، خیلی هم فرق دارد، از دهخدا هم بپرسی میگوید فرق دارد:" بریدن از جایی به دوستی جایی دیگر. "
رفتن آنجایی تبدیل به مهاجرت میشود که دلت به رفتن نباشد، که هنوز چیزهای زیادی برای دیدن و بوییدن و لمس کردن باقی باشد، هنوز راه خلاصی باشد، هنوز خیابانی باشد که دلت میگیرد قدم زدن در آن حالت را خوب کند.
هنوز چیزهایی برای خودت داشته باشی، نه ملک و املاک، اینکه خیابانی برای تو باشد، بستنی فروشی و ساندویچی و کتابفروشیای به نام تو باشد، اینکه هنوز آدمهایی برای تو باشند.
مهاجرت فقط رفتن از یک کشور به کشوری دیگر نیست، مهاجرت گاه رفتن از خانهای به خانهی دیگر است، از محلهای به محلهای دیگر است.
مهاجرت گاه رفتن از یاد یک آدم است، اینکه بدانی دیگر مهم نیستی و باید بروی، مهاجرت گاه رفتن از خاطرات خوب است، اصلاً مهاجرت گاه رفتن خود خاطرات خوب است.
مهاجرت گاه رفتن از دل یک آدم است.
آنجایی که همچنان دلت میخواهد باشی، جایی که دلت به آن گرم است، جایی که کسی در آنجا منتظرت بوده و یا منتظرش بودی، اما یکهو دیگر میبینی نیست، هیچچیز نیست، هر چه که بود دیگر نیست، هر چه که باید میبود دیگر نیست، آنجاست که رفتن دیگر رفتن نیست، مهاجرت است، هجرت است، هجر است، دوریست، رفتن در لباس ماندن است.
کیومرث مرزبان
بشورد و ببرد
علی پروین میگفت خوردنِ کلهپاچه ایرادی ندارد، چون بعدش میتوانی یک کاسه آب لیمو بخوری تا بشورد و ببرد...
درست و غلطِ حرفاش را نمیدانم، اما این را میدانم که بخاطرِ اسیدی که دارد به هضمِ سریعتر غذا کمک میکند و بعضی از آدمها فکر میکنند شُسته و بُرده...
ولی خب حتی اگر فقط به هضم کمک بکند هم خوب است...
مثلاً وقتی که يكي از دوستانم از این کشور رفت تا چند روز گیج بودم تا یک مدت به جاهایی که با هم در آن خاطره داشتیم نمیرفتم میترسیدم یادش بیفتم و وسطِ خیابان بزنم زیر گریه، کمی بعد با هر سختیای که شد خودم را به آن خیابانها رساندم و سعی کردم آنقدر خاطرات جدید بسازم که تا حدودی غمِ دوری اش را بشورد و ببرد....
من عاشقِ خورش قرمه سبزي هستم، مخصوصاً خورش قورمه سبزي مادرم. یکبار در خانهی یکی از دوستانم یک خورش قورمه سبزي خوردم که زهرِمار در مقابلش شیشلیکِ شاندیز بود... آنقدر بدمزه بود که میتوانست باعث شود یک عمر از خورش قرمه سبزي بیزار شوم...
همان شب از مادرم خواستم برایم خورش قورمه سبزي درست بکند ...
شاید خورش قرمه سبزي مادرم آن خورش قورمه سبزيِ مزخرف را نشست و نبرد، اما لااقل خاطرهی تلخش را شست و برد و باعث شد از این غذای دوست داشتی متنفر نشوم...
یکی از دوستانم عاشقِ یک آهنگ شجریان بود. بعد عاشقِ یک پسري شد و به یادِ آن پسر آن آهنگ را گوش میداد. بعدتر از هم جدا شدند...
بعد از آن از آهنگ دیگر دلش نمیآمد آن آهنگ را گوش کند. اما همان اندازه که دلش نمیآمد حیفاش میآمد. کمی بعد دوباره آن آهنگ را گوش کرد، آنقدری که آن خاطرهی تلخ را شست و برد...
مثلاً فیلمِ نفسِ عمیق را خاطرتان هست؟ یکی از شخصیتهای اصلیِ فیلم در جادهی چالوس با رفیقش خاطراتِ خوبی داشت. بعد رفیق میمیرد. آخرِ فیلم با معشوقش میزند به دلِ جاده ... بعد معشوق میگوید از جاده چالوس برو... پسر میگویداز آنجا که برود یادِ رفیقش میافتد...دختر در جواب میگوید که من هم ممکن است یادِ خیلی چیزها بیفتم...ولی از جاده چالوس برو...
دختر تصمیم گرفت از آن جاده برود تا بشورد و ببرد...
آدم باید یکوقتهایی، یکخاطرههایی را بشورد و ببرد. چون اگر نبرد، درست مثلِ کلهپاچه سرِ دل میماند که بعد یا دلدرد میشود و یا استفراغ...
حتی اگر کامل هم نشورد و ببرد و آثارش تا حدودی بماند، همین که بتواند هضم هم بکند کافیست....
کیومرث مرزبان