بهاریه
By mbaharieh
feeds.acast.com/public/shows/62860bcf1266fd00125cecb6
بهاریهApr 25, 2022
انتقال پادکست به آدرس جدید
به علت تحریم و عدم امکان شنیدن مطالب در هاست انکور ، پادکست به آدرس زیر منتقل گردید
https://feeds.acast.com/public/shows/62860bcf1266fd00125cecb6
00 - فهرست مطالب پادکست بهاریه
فهرست مطالب
فصل ۱ : دکلمه کامل دیوان حافظ شیرازی
فصل ۲ :دکلمه کامل بوستان سعدی
فصل ۳ : دکلمه کامل گلستان سعدی
فصل ۴ : معرفی پادکست مثنوی خوانی استاد علی عرفانیان
فصل ۵ : معرفی پادکست فردوسی خوانی استاد امیر خادم
فصل ۶ : رباعیات خیام دکلمه استاد یاکیده و استاد شاملو
فصل ۷ : گلشن راز
فصل ۸ : معرفی پادکست نظامی گنجوی استاد طاهری
فصل ۹ : دکلمه گزیده اشعار شهریار
فصل ۱۰ : دکلمه گزیده اشعار سهراب سپهری
فصل ۱۱ : مثنوی معنوی با صدای استاد قادر پناه
فصل ۱۲: مثنوی معنوی با صدای استاد ساعد باقری
فصل ۱۳: فیه ما فیه
فصل 14 :اشعار اخوان ثالث
فصل 15 : دیوان حافظ با صدای استاد فرح اندوز
فصل 16 : اشعار فروغ فرخزاد
فصل ۱۷ : دیوان شمس - گزیده غزلیات با صدای استاد شاملو و محسن لیله کوهی و امیر بیات
فصل ۱۸ : هفت پیکر نظامی با صدای اسماعیل آذر
فصل ۱۹ : عطار نیشابوری منطق الطیر و تذکره الاولیا
فصل ۲۰ : سفرنامه ناصر خسرو
فصل ۲۱ : دکلمه دیوان حافظ با صدای استاد بهروز رضوی
فصل ۲۲ : دیوان پروین اعتصامی
فصل ۲۳: بایاتیلار
فصل ۲۴ : گزیده بهارستان جامی
فصل ۲۵: دیوان حکیم فضولی
فصل 26 : اشعار مریم حیدرزاده
فصل 27 : اشعار فریدون مشیری
فصل 28 : اشعار احمد شاملو
فصل 29 : اشعار امیر هوشنگ ابتهاج
فصل 30 : اشعار نادر نادر پور
فصل 31 : اشعار مرحوم حسین پناهی
فصل 32 : اشعار مرحوم افشین یداللهی
فصل 33 : باباطاهر عریان
فصل 34 : نظامی - خسرو و شیرین
فصل 35 : وحشی بافقی - غزلیات
فصل 36 : وحشی بافقی - فرهاد و شیرین
فصل 37 : اشعار مرحوم آقاسی
فصل 38 : گزیده ای از اشعار ابوسعید ابوالخیر فصل 39 : گزیده آثار تاریخی فصل 40: سیاوش کسرایی
zil.ink/mbaharieh
سیاوش کسرایی - آرش کمانگیر
فردوسی - شاهنامه - 24 - نبرد رستم و پولادبند
فردوسی - شاهنامه - 23 - داستان رستم و خاقان چین
فردوسی - شاهنامه - 22 -نبرد رستم و کاموس کشانی
فردوسی - شاهنامه - 21 - رزم ایرانیان با تورانیان
فردوسی - شاهنامه - 20 - داستان تژاو بهرام
فردوسی - شاهنامه - 19 - فرود پسر سیاوش
فردوسی - شاهنامه - 18 - پادشاهی کیخسرو
فردوسی - شاهنامه - 17 - آمدن کیخسرو به ایران
فردوسی - شاهنامه - 16 - کیخسرو
فردوسی - شاهنامه - 15 - سیاوش و افراسیاب
نامه افراسیاب به سیاوش
سپاه سپردن سیاوش به بهرام
دیدن سیاوش افراسیاب را
هنر نمودن سیاوش افراسیاب را
رفتن افراسیاب و سیاوش به شکار
به زنی دادن پیران دختر خود را به سیاوش
سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس
سخن گفتن پیران با افراسیاب
عروسی فرنگیس با سیاوش
کشور دادن افراسیاب سیاوش را
ساختن سیاوش گنگدژ را
سخن گفتن سیاوش با پیران از بودنیها
فرستادن افراسیاب پیران را در کشورها
بنا کردن سیاوش «سیاوشگرد» را
آمدن پیران به سیاوشگرد
فرستادن افراسیاب گرسیوز را نزد سیاوش
زادن فرود، پسر سیاوش
گفتار اندر گوی زدن سیاوش
بازگشتن گرسیوز و بدگویی کردن پیش افراسیاب
بازآمدن گرسیوز به نزد سیاوش
نامه سیاوش به افراسیاب
آمدن افراسیاب به جنگ سیاوش
خواب دیدن سیاوش
اندرز کردن سیاوش فرنگیس را
گرفتار شدن سیاوش به دست افراسیاب
زاری کردن فرنگیس پیش افراسیاب
کشته شدن سیاوش به دست گروی
رهانیدن پیران فرنگیس را
***
وقتی کیکاووس پسرش، سیاوش، را بابت صلح با افراسیاب سرزنش کرد و به او دستور داد که به سپاه توران یورش برد یا از فرماندهی کناره گیرد، سیاوش تصمیم گرفت سپاه ایران را ترک گوید و انزوا پیشه کند. افراسیاب نامهای به وسیله زنگه نزد سیاوش فرستاد و او را به توران دعوت کرد.
سیاوش سپاه را به بهرام سپرد و بزرگان را بدرود کرد و به همراه چند تن از ملازمانش وارد توران شد. پیران به استقبال سیاوش رفت و او را دلگرمی داد که افراسیاب مردی مهربان است و بیشک در حق تو پدری را تمام خواهد کرد. افراسیاب سیاوش را به کاخ خویش درآورد، پذیرایی شایانی از او کرد و هدایا و تحفههای فراوانی به او داد. بدین ترتیب زندگی سیاوش در توران آغاز شد.
چون یک سال از اقامت سیاوش در دربار افراسیاب گذشت، روزی پیران، وزیر افراسیاب، از سیاوش خواست که از میان دختران بزرگان توران دختری را به همسری انتخاب کند. سرانجام سیاوش با جریره، دختر پیران، وصلت کرد و بدین طریق جای پای محکمی در دربار یافت؛ اما روزی دیگر پیران فرنگیس، دختر افراسیاب، را نیز برای همسری سیاوش مناسب معرفی کرد. سیاوش پذیرفت و پیران به دربار افراسیاب درآمد تا فرنگیس را برای شاهزادهی ایرانی خواستار شود. شاه توران در اندیشه شد و پیشگویی طالعبینان را به یاد آورد که مبادا از چنین ازدواجی فرزندی بیاید و تاج و تخت توران را بر باد دهد. پیران این پیشگویی را چنین تعبیر کرد که شاید جنگ و مخاصمه میان دو کشور از بین خواهد رفت و بالاخره افراسیاب را راضی کرد و سرانجام سیاوش داماد پادشاه توران شد.
پس از این ازدواج، افراسیاب از سیاوش خواست تا اسباب سفر بندد و شهرهای توران زمین را ببیند. سیاوش به اتفاق خانوادهاش و پیران راهی سفر شد. در راه به جایی آبادان رسیدند و سیاوش قصد کرد شهری و کاخی در آن جایگاه برای خود بنا کند. با کمک پیران، این آرزو نیز به تحقق پیوست و چنین بود که گنگدژ ساخته شد؛ اما وقتی سیاوش با ستارهشماران نشست، آنان او را از عاقبت شوم این شهر مطلع کردند و سیاوش اندوهناک پیشبینی ستارهشماران را با پیران در میان گذارد. پیران سعی کرد سیاوش را دلداری دهد، اما سیاوش که ظاهرا ماجرای مرگ خود را نیز از منجمان شنیده بود، این راز را نیز با پیران درمیان گذارد.
مدتی بعد نامهای از افراسیاب به نزد پیران رسید؛ با این فرمان که برای وصول مالیات تا سرحدات توران در دریای چین و مرز هند برود. پس پیران راهی سفری دراز شد.
افراسیاب نامهی دیگری نزد سیاوش فرستاد و از دوری او اظهار دلتنگی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهری دیگر نیز در محلی که افراسیاب در نظر گرفته، بنا کند. سیاوش چنین کرد و شهری ساخت بسیار زیبا با کاخها و عمارتهای رفیع و پرنگار و آن را «سیاوَشگِرد» نام نهاد.
پیران ویسه چون از سفر بازآمد، به دیدار سیاوش بدین شهر درآمد و مدتی نزد شاهزاده ایرانی ماند. سپس نزد افراسیاب رفت و از سیاوشگرد و آبادانی آن تمجیدها کرد و بدین سخنان دل شاه توران خرم شد و گرسیوز، برادرش، را مأمور کرد تا راهی سیاوشگرد شود و از احوال سیاوش خبر آورد.
سیاوش خود به استقبال گرسیوز آمد؛ او را داخل برد و شهر را بدو نشان داد و خوش و خرم روی به کاخ نهادند. چون وارد کاخ شدند، پیکی مژده آورد که پسری از همسر اول سیاوش جریره، دختر پیران که در شهر ختن منزل داشت، به دنیا آمده و او را «فرود» نام نهادهاند. سیاوش از این پیغام شاددل گشت. گرسیوز چون سرافرازی و جاه و جلال سیاوش را دید، بددل شد؛ اما در ظاهر چیزی نگفت و به جشن سیاوش پیوست.
روز بعد به
فردوسی - شاهنامه - 14 - سیاوش و سودابه
داستان سیاوش، آغاز داستان
داستان مادر سیاوش
زادن سیاوش از مادر
بازآمدن سیاوش از زابلستان
وفات یافتن مادر سیاوش
عاشق شدن سودابه بر سیاوش
آمدن سیاوش به نزد سودابه
آمدن سیاوش بار دوم به شبستان
رفتن سیاوش بار سوم در شبستان
فریب دادن سودابه کاووس را
چاره ساختن سودابه و زن جادو
پرسیدن کاووس کار بچگان را
گذشتن سیاوش بر آتش
بخشش جان سودابه خواستن سیاوش از پدر
آگاهی یافتن کاووس از آمدن افراسیاب
لشکر کشیدن سیاوش
نامه سیاوش به کاووس
پاسخ نامه سیاوش از کیکاووس
خواب دیدن افراسیاب و ترسیدن
پرسیدن افراسیاب موبدان را از خواب
رای زدن افراسیاب با مهتران
آمدن گرسیوز نزد سیاوش
پیمان کردن سیاوش با افراسیاب
فرستادن سیاوش رستم را نزد کاووس
پیغام دادن رستم کاووس را
فرستادن کاووس رستم را به سیستان
پاسخ نامه سیاوش از کاووس
رای زدن سیاوش با بهرام و زنگه
رفتن زنگه پیش افراسیاب
روزی تنی چند از پهلوانان ایرانی به قصد شکار در بیشهای نزدیکی مرز توران بیرون شدند. ناگاه گیو و توس به دختر زیبارویی برخوردند. دختر شرح داد که پدرش هنگامی که شب، مست به خانه آمده، قصد هلاک او کرده و او از خانه گریخته است. نیز درمییابیم که او نوهی گرسیوز، برادر افراسیاب، است.
او را نزد کیکاووس بردند. کاووس او را به زنی گرفت و مدتی بعد پسری از او زاییده شد که نامش را «سیاوش» نهادند.
رستم که به درگاه شاه آمده بود، تقاضا کرد تربیت سیاوش را برعهده گیرد. شاه موافقت کرد و رستم سیاوش را با خود به زابلستان برد و به او آیین پهلوانی و جنگاوری آموخت.
روزی سیاوش را آرزوی دیدار پدر در سر افتاد و رستم او را نزد کیکاووس فرستاد.
شاه ایران شادمان شد و جشنی فراهم ساخت. اندکی بعد کیکاووس ماوراءالنهر را به سیاوش بخشید و منشور نوشتند. در همین زمان، مادر سیاوش را مرگ دریافت و جوان را سوگوار کرد.
پس از این احوال، روزی کیکاووس و سیاوش با هم نشسته بودند که سودابه، همسر شاه، وارد شد و در همان نگاه اول مهر جوان را در دل گرفت. پس فرستادهای را پنهانی نزد سیاوش فرستاد و او را به شبستان فراخواند. سیاوش از رفتن امتناع کرد. روز بعد سودابه نزد کیکاووس رفت و از او خواست تا سیاوش را برای دیدار خواهرانش به شبستان بفرستد. سیاوش امتناع کرد، اما چون اصرار پدر را دید، به شبستان شاه رفت.
اهل شبستان به پیشواز سیاوش رفتند و هدیههای بسیار نثار کردند. سیاوش به عمد از سودابه کناره گرفت و با خواهرانش به صحبت نشست.
همان شب کیکاووس از زبان سودابه شرحی در فضایل سیاوش شنید و خرسند شد. در میانهی سخن سودابه پیشنهاد کرد که برای سیاوش یکی از دختران او را به زنی برگزینند و شاه را این سخن خوش آمد. پس وقتی سیاوش را دید، پیشنهاد ازدواج را با او در میان گذاشت و جوان نیز پذیرفت.
شبی دیگر سودابه باز پیغامی نزد سیاوش فرستاد و او را به شبستان خواند. سیاوش نیز چارهای جز پذیرش ندید. سودابه دختران را بدو بنمود و از سیاوش خواست تا یکی را به زنی برگزیند؛ اما سیاوش جوابی نداد. سودابه ناگهان پرده از اندیشهی ناصوابش برداشت و او را به خود خواند. سیاوش با خود اندیشید که باید با زبان نرم او را از این کار بازدارد. پس قول داد که با دختری از دختران او ازدواج کند به شرط آنکه سودابه دیگر سخنی از این دست نگوید.
سودابه از موافقت سیاوش به کیکاووس خبر داد و شهریار ایران شادمان شد. سودابه برای سوم بار سیاوش را به شبستان فراخواند. ابتدا با ملایمت و مهر تقاضای پلید خود را مطرح کرد و سپس تهدیدش کرد که:
کنم بر تو این پادشاهی تباه / شود تیره بر روی تو هور و ماه
سیاوش با عتاب سودابه را از خود دور کرد و زبان به سرزنش او گشود. اما سودابه گفت: اکنون که از راز دل من باخبری، به یقین مرا رسوا خواهی کرد. همین اندیشه او را واداشت تا دست به عملی بس ناسنجیده بزند. سودابه دست در جامه خویش زد و آن را چاک کرد و سر به خروش و غوغا برداشت. کیکاووس چون هیاهوی سودابه را شنید، به شبستان شتافت و سودابه و سیاوش را بر آن حال یافت.
سودابه ماجرا را به نحوی جلوه داد که گویی سیاوش از او تقاضای گناهآلودی کرده است. کاووس جریان را از سیاوش پرسید، اما سودابه باز با هیاهو و غوغا گناه را متوجه جوان کرد و در این میان دروغ دیگری نیز بافت که حامله است و چه بسا این اضطراب و ناآرامی بچه شاه را سقط کند. شاه در دل یقین کرد که همسرش دروغ میگوید و نیرنگ میبافد، اما به دلایلی از این اندیشه کوتاه آمد؛ اول اینکه از آشوب و جنگ با هاماوران بیم داشت. دیگر اینکه به یاد آورد در روزگار اسارت
فردوسی - شاهنامه - 13 - نبرد رستم و سهراب
یکی داستان است پر آب چشم //// دل نازک از رستم آید به خشم
آغاز داستان سهراب
آمدن رستم به نخچیرگاه
آمدن رستم به شهر سمنگان
آمدن تهمینه دختر شاه سمنگان به نزد رستم
زادن سهراب از تهمینه
گزیدن سهراب اسپ را
فرستادن افراسیاب بارمان و هومان را به نزدیک سهراب
رسیدن سهراب به دژ سپید
رزم سهراب با گردآفرید
نامه ی گژدهم به نزدیک کاووس
گرفتن سهراب دژ سپید را
نامه کاووس به رستم و خواندن او را از زابلستان
خشم گرفتن کاووس بر رستم
لشکر کشیدن کاووس با رستم
کشتن رستم ژنده رزم را
پرسیدن سهراب نام سرداران ایران را از هجیر
تاختن سهراب بر لشکر کاووس
رزم رستم با سهراب
بازگشتن رستم و سهراب به لشکرگاه
افکندن سهراب رستم را
کشته شدن سهراب به دست رستم
نوشدارو خواستن رستم از کاووس
زاری کردن رستم بر سهراب
بازگشتن رستم به زابلستان
آگاهی یافتن مادر از کشته شدن سهراب
روزی رستم به قصد شکار به نخجیرگاهی در مرز توران رسید. گوری چند با کمان بیفکند، کباب کرد و همه را خورد. سپس عنان رخش را رها کرد تا بچرد و خود بخسبید. گروهی از سواران ترک به دشت آمدند و پس از آنکه رخش سه سوار را بر خاک هلاک افکند، او را با خود بردند.
رستم چون از خواب برخاست، ردپای رخش را دنبال کرد و به شهر سمنگان رسید. شاه و بزرگان آن دیار به پیشوازش رفتند و او را به کاخ آوردند. شاه قول داد رخش را بیابد و از رستم خواست تا زمان پیدا شدن اسب، مهمان او باشد. شباهنگام دختری زیباروی نزد رستم آمد، خود را تهمینه، دختر شاه سمنگان، خواند و گفت که وصف پهلوان را بسیار شنیده و عاشق او شده است. رستم موبدی خواست و او را به رسم خواستگاری نزد شاه سمنگان فرستاد. شاه نیز شادمان گشت و بدان رضا داد.
چون صبح شد، شاه رستم را مژده داد به یافتن رخش. رستم آمادهی رفتن شد و مهرهای به تهمینه داد که اگر از حاصل آن عشق، دختری به بار آورد آن را بر گیسوی او بندد و اگر پسری آورد، بر بازوبندش.
چون ۹ ماه گذشت، تهمینه پسری زاد که سهراب نامش نهاد؛ پسری عجیب که در پنج سالگی راه و رسم نبرد آزمود و چون ده سال گذشت، کسی از پهلوانان هماوردش نبود.
روزی سهراب از تهمینه دربارهی پدرش پرسید و مادر او را از رستم آگاه کرد و نامهای به همراه هدایای پدر نشانش داد و نیز بازوبند رستم را بدو سپرد. سهراب خوشحال شد و با خویش سودا پخت که کیکاووس را از تخت به زیر کشد و پدرش، رستم، را به شاهی ایران رساند و پس آنگاه در رکاب پدر تاج و تخت افراسیاب را نیز بر باد دهد.
روزی نزد شاه سمنگان رفت و گفت قصد دیدار پدر دارد. شاه نیز سپاهی گران در اختیار سهراب نهاد.
افراسیاب را از این ماجرا آگاهی افتاد. پس دو پهلوانش، هومان و بارمان، را با سپاهی گران به نزد سهراب فرستاد، با این امید که سهراب بر رستم چیره شود و سپس او سهراب را از سر راه بردارد. پس فرستادگان و لشکر را با نامهای خطاب به سهراب روانه کرد و همچنین بارها به سپاهیانش گوشزد کرد که نباید بگذارند پدر و پسر یکدیگر را بشناسند.
سهراب به قصد ایران بیرون شد و به دژ سپید، یکی از استحکامات ایرانیا،ن رسید. هَجیر، از پهلوانان ایرانی و نگهبان دژ، به دفاع برخاست. سهراب در حمله اول او را از زین برگرفت و چون خواست سر از تنش جدا کند، هجیر امان خواست. پس سهراب او را دربند کرد.
گردآفرید، دختر گَژدَهَم فرمانده قلعه که خود پهلوانی دلیر بود، به قصد نبرد بیرون شد؛ در حالیکه چهرهاش را پوشانده بود. با سهراب رزمی جانانه کرد، اما تاب نیاورد و فرار کرد. سهراب درپی گردآفرید اسب تاخت و در لحظهای کلاهخود او را از سرش کشید و چون دانست هماوردش زن است حیرت کرد! دختر مکری کرد و قول داد دژ را تسلیم کند و از دست سهراب گریخت. سهراب دانست که فریب خورده است و قول داد دژ را با خاک یکسان کند.
گژدهم نامهای نزدیک کیکاووس فرستاد و از زور بازوی سهراب بسیار نوشت و اینکه تنها کسی که میتواند رودرروی این پهلوان ناآشنای تورانی بایستد، رستم دستان است. سپس شبانه از راهی پنهانی گریختند و دژ را خالی کردند.
صبح سپاه توران دژ را خالی یافت و سهراب که دل در بند گردآفرید سپرده بود، بسیار غمگین شد.
کیکاووس چون نامهی گژدهم را دریافت کرد گیو را نزد رستم فرستاد و تأکید کرد که فوراً به اتفاق رستم بازگردد. گیو نزد رستم شتافت و نامهی کیکاووس را بر او خواند. رستم از ظهور چنین پهلوانی در توران شگفتزده شد، اما در رفتن شتاب نکرد. تا سه روز با گیو به عیش و طرب نشست و روز چهارم با سپاهی گران از زابل بیرون رفت.
کیکاووس از این نافرمانی رستم بهشدت خشمگین شد و فرمان داد رستم را بر دار کنند. رستم به خشم آمد و ناسزاگویان کاخ را ترک کرد. پس گودرز نزد شاه ایران رفت، زبان به پند و سرزنش او گشود و فداک
فردوسی - شاهنامه - 12 - نبرد رستم و شاه هامان
پادشاهی کیکاووس
به زنی خواستن کاووس سودابه، دختر شاه هاماوران، را
گرفتن شاه هاماوران کاووس را
تاخت کردن افراسیاب بر ایران زمین
پیام فرستادن رستم به نزد شاه هاماوران
رزم کردن رستم با سه شاه و رها شدن کاووس از بند
پیغام فرستادن کاووس به نزدیک قیصر روم و افراسیاب
آراستن کاووس جهان را
گمراه کردن ابلیس کاووس را و به آسمان رفتن او
بازآوردن رستم کاووس را
داستان جنگ هفت گردان
رزم رستم با تورانیان
رزم پیلسم با رستم
گریختن افراسیاب از رزمگاه
شاه کاووس مغرور که هزار سودای خام در سر داشت، اینبار به سوی باختر لشکر کشید. شهرهای سر راه، باج را گردن گذاشتند و شاه بربرستان نیز که ابتدا سرباززد، پس از نبرد با سپاه ایران تسلیم شد.
کیکاووس سپاه را به زابل کشید و چندی، مهمان رستم و زال شد. در همین زمان، شاه تازیان سرکشی کرد و کیکاووس باز لشکر را به حرکت درآورد و به نزدیکی شهر هاماوران رسید. شاه هاماوران چون خبر شد، سپاهی گران از سه پادشاهی هاماوران و مصر و بربرستان فراهم ساخت و در جنگی سخت، سهمی بزرگ از سپاه ایران نابود شد؛ لیکن با رشادتهای گیو و دیگر سرداران، نهایتا ورق برگشت. شاه هاماوران و مصر و بربرستان تسلیم شدند و به باجگذاری به کیکاووس گردن نهادند.
کیکاووس چون وصف دختر شاه هاماوران، سودابه، را شنید، او را خواستگاری کرد. شاه هاماوران دلافگار شد، اما سودابه گفت که چارهای جز پذیرفتن نیست. کیکاووس سودابه را به همسری گرفت.
لیکن شاه هاماوران در فکر حیله بود. روزی داماد را به بهانهی مهمانی به کاخ خویش خواند، او را با تنی چند از پهلوانان ایران به بند کشید و در دژی محبوس کرد. پس خواست تا سودابه را نیز بازگردانند. لیکن سودابه به سرزنش و طعنه گفت که این از مردی به دور است و اگر میتوانستی باید به روز جنگ به بندش میکشیدی. شاه هاماوران دستور داد دخترش را نیز به نزد شویش در زندان فرستند.
در غیاب کیکاووسشاه، وضع ایران آشفت و افراسیاب این فرصت را غنیمت یافت و با لشکری انبوه به خاک ایران دستدرازی کرد. چون خبر به رستم رسید، برآشفت و از گوشهگوشهی ایران سپاه فراهم ساخت و قاصدی نزد شاه هاماوران فرستاد تا کیکاووس را آزاد کند. اما شاه هاماوران به درشتی پاسخ گفت و با دو پادشاه مصر و بربرستان لشکری تدارک دید.
بدینگونه بود که لشکر کشیدند و نبردی سهمگین درگرفت. گرازه، پهلوان ایرانی، بر شاه بربرستان دست یافت و او را به بند کشید و زواره، برادر رستم، نیز شاه مصر را بر خاک هلاک افکند. شاه هاماوران که عرصه را تنگ دید، قاصدی نزد رستم فرستاد و زنهار خواست. رستم پذیرفت و شاه هاماوران کیکاووس را آزاد کرد. کیکاووس نیز بر او بخشود.
پس از آن، شاه کاووس پیکی نزد افراسیاب فرستاد تا سپاهش را از ایران بیرون ببرد، اما افراسیاب پاسخ نامه را به تندی داد و خود را شاه ایران خواند. ناگزیر میان آنان جنگی سخت درگرفت که به نفع ایرانیان تمام شد و افراسیاب فرار کرد. کیکاووس، پیروزمندانه، به پارس بازگشت و بر تخت نشست و آبادانی و ایمنی به کشور بازگشت.
اندیشههای بلندپروازانه شاه ایران آرام نگرفت و دستور داد در البرزکوه که جایگاه دیوان بود، کاخی عظیم و خرم بنا کنند و خود بدانجا نشست. این امر دیوان البرز را بس گران آمد و ابلیس فرصتی یافت تا شاه ایران را گمراه کند. یکی از دیوان را در پوشش غلامی نزد کاووس فرستاد. دیو با چربزبانی او را فریفت که امروز جهان زیر فرمان توست؛ پس چرا آسمانها را به زیر سلطه درنیاوری؟
کیکاووس در اندیشه شد و دست به اقدامی غریب زد. بچه عقابانی را پرورید و چون بالغ شدند، دستور داد تختی ساختند و نیزههای دراز بر پهلوهای تخت گماردند و بر سر هر یک ران برهای آویزان کردند. پس بر تخت نشست و عقابها را نیز بر چارگوشه بست. عقابها چون گرسنه شدند، به سوی گوشتها پریدند و تخت را نیز به نیروی خود به آسمان بردند؛ اما در میانهی راه خسته شدند و سقوط کردند. شاه ایران به بیشهای خوار و زار افتاد و اینبار نیز رستم، با دیگر پهلوانان ایرانی، او را یافتند. کیکاووس تا مدتی سربهراه شد و ایرانیان نفسی تازه کردند.
روزی هفت تن از پهلوانان ایرانی، به همراهی رستم، برای تفریح به شکارگاهی در مرز توران رفتند. پس از یک هفته خبر به افراسیاب رسید و به فکر افتاد تا با دستیافتن بر این هفت پهلوان، رویای تسلط بر ایران را جامهی عمل بپوشاند. پس با سپاهی به شکارگاه رفت. پهلوانان ایران با ایشان درگیر شدند و از تورانیان بسیار بر خاک هلاک افتادند. پیران، پهلوان تورانی، با م
تنوخی - فرج بعد از شدت
طبری - تاریخ طبری
فردوسی - شاهنامه - 11 - نبرد رستم و شاه مازندران
نامه نوشتن کاووس نزدیک شاه مازندران
آمدن رستم نزدیک شاه مازندران به پیامبری
جنگ کاووس با شاه مازندران
بازآمدن کاووس به ایران زمین و گسیل کردن رستم را به نیمروز
پس از آنکه رستم با گذر از هفت خوان بلا به مازندران رسید و با کشتن دیو سپید کیکاووسشاه را از اسارت رهانید، پهلوانان ایران خاک مازندران را درنوردیدند و جادُواندیوان آن سرزمین را کشتند. پس آنگاه کیکاووس نامهای به شاه مازندران نوشت و او را به زمینبوس خویش فراخواند و یادآوری کرد که در غیر اینصورت باید با سپاه ایران و تهمتن دلیر رودررو شود.
شاه مازندران چون نامه خواند با سخنانی درشت پاسخ داد.
کیکاووس که سخت خشمگین شده بود، از رستم مشورت خواست. رستم صلاح چنان دید که شاه نامهای دیگر نویسد و اینبار به قاصدیِ او (رستم) روانه کند. رستم نزد شاه مازندران هویت خویش را آشکار نکرد و خود را از زیردستان رستم خواند و پیام شاه را بهجا آورد. شاه مازندران کاووس را از عاقبت جنگ بیم داد که:
براندیش و تخت بزرگان مجوی کزین در تو را خواری آید به روی
رستم را این پاسخ خوش نیامد و بازگشت.
پس دو طرف لشکر آراستند. جنگ را پهلوانی مازندرانی به نام «جویا» با رجزخوانی آغازید. ایرانیان از ترس برجای ماندند. رستم به میدان جویا درآمد؛ لیکن پهلوان مازندرانی که انتظار نداشت با شخص رستم مواجه شود، فرار را بر قرار ترجیح داد.
رستم پس پشتش اسب تاخت و او را کشت. پس دو لشکر به هم برآمدند و جنگی سخت درگرفت. جنگ یک هفته به طول انجامید. در روز هشتم، رستم به قلب سپاه دشمن زد و تا نزدیکی شاه مازندران پیش تاخت و درست در لحظهای که نیزه رستم میرفت تا جوشن شاه مازندران را از هم بدرد، شاه جادویی کرد و به تختهسنگی عظیم بدل گشت. کیکاووس دستور داد سنگ را به لشکرگاه ایران بیاورند؛ اما هیچکس را جز رستم این زور بازو نبود. رستم، شاه سنگشده را پیش سراپرده کاووس بر زمین انداخت و او را تهدید کرد که یا این جادو را تمام کند، یا با تیغ و تبر سنگ را تکهتکه خواهد کرد. شاه مازندران ترسید و به حالت اول بازگشت و شاه ایران فرمان قتل او را داد.
جنگ به نفع ایرانیان پایان یافت و رستم در ازای خدمتش از کیکاووس خواست به قولی که او در میانهی راه مازندران به پهلوانی به نام اولاد داده است، عمل کند و تخت و تاج مازندران را به اولاد واگذارد. کیکاووس چنین کرد و او را خلعتی ویژه بخشید.
کیکاووس با سپاه به ایران بازگشت. جشنی عظیم برپا کردند و شاه همگان را پاداش داد و رستم با غنایم بسیار و با غرور به سوی زابل روانه شد.
فردوسی - شاهنامه - 10 - هفت خان رستم
پادشاهی کیکاووس و آهنگ مازندران کردن
پنددادن زال کاووس را
رفتن کاووس به مازندران
پیغام کاووس به زال و رستم
خوان اول: جنگ رخش با شیر
خوان دوم: یافتن رستم چشمه ی آب را
خوان سوم: جنگ رستم با اژدها
خوان چهارم: کشتن رستم زنی جادو را
خوان پنجم: گرفتارشدن اولاد به دست رستم
خوان ششم: جنگ رستم و ارژنگ دیو
خوان هفتم: کشتن رستم دیو سپید را
کیکاووس چون بهجای پدرش «کیقباد» بر تخت پادشاهی نشست، غرور او را گرفت و به خودستایی دچار شد. کاووس را آرزوی مازندران درسرافتاد و خواست تا لشکر بدانسو کشد. پهلوانان ایران از زال کمک خواستند، اما پند زال نیز در کاووس اثر نکرد و با سپاهی گران راهیِ مازندران شد.
در مازندران به قتل و غارت پرداخت و غنایم بسیار یافت. شاه مازندران از دیو سپید یاری خواست. دیو سپید با لشگری انبوه از دیوان و جادوان بر سپاه ایران حمله برد و آن را پراکند. بسیاری گریختند و بسیاری دیگر، ازجمله کیکاووس، اسیر شدند. کیکاووس مخفیانه قاصدی سوی زابلستان فرستاد و با ابراز ندامت از ناشنیده گرفتن پند زال، از او یاری خواست.
زال فرزندش «رستم» را به قصد نجات پادشاه ایران فراخواند. رستم از راه مازندران پرسید و زال گفت دو راه پیش روی دارد: یکی طولانیتر است، اما راهی است امن و دیگری راهی کوتاهتر، ولی دشوار.
رستم با رخش راهیِ مسیر پرخطر شد. در میانهی راه چون گرسنه شد، گوری به کمند آورد و بریان کرد و بخورد. سپس خواست تا ساعتی بخسبد؛ غافل از آنکه بیشهای که در آن غنوده، ماوای شیری درنده است. شیر چون به کنام خویش بازگشت، نخست بهسوی اسب یورش برد. رخش دو سُم خود را بر فرق شیر زد و به خاکش افکند. رستم بیدار شد و رخش را ملامت کرد که اگر شیر بر تو دست یافته بود، من چگونه این راه طی میکردم؟ پس دوباره به راه درآمد، در حالیکه خوان اول را پشت سر گذاشته بود.
در ادامه مسیر به بیابانی بیآب و علف رسید؛ با گرمایی سخت سوزان. دیگر رمقی برایش نمانده بود که چشمه و مرغزاری یافت. به درگاه یزدان نیایش برد و عطش فرونشاند. سپس عزم شکار کرد و گوری دیگر بریان کرد و سیر بخورد. اینبار پیش از خواب رخش را پند داد که:
اگر دشمن آمد، سوی من بپوی تو با دیو و شیران مشو جنگجوی
آن دشت ماوای اژدهایی بود که چون اسب را یله دید و سوار را خفته، بهسوی رخش رونهاد. حیوان دوان بر بالین رستم شتافت و سم بر زمین کوبید. رستم از جای جست، اما اژدها در دم ناپدید شد. رستم رخش را ملامت کرد که بیهوده بیدارش کرده است و باز خوابید. طولی نکشید که اژدها باز پدیدار و همان قصه تکرار شد.
رستم بر اسب خویش خشم گرفت که اگر بار دیگر بیدارش کند، سر از تنش جدا میکند و باز بخفت. اژدها بار دیگر هویدا شد. رخش دودل و مضطرب باز سم کوفت و شیهه کشید. رستم از خواب برجست و تیغ از میان کشید تا خون اسب بریزد که ناگاه اژدها را در برابر دید. پس با هم درآویختند. رخش چون عظمت اژدها را دید، به یاری رستم شتافت و درنهایت اژدها از پای درآمد و هر دو به سلامت از خوان سوم رهیدند.
رستم پس از چندی به مرغزاری زیبا و سرسبز رسید و سفرهای گسترده و تختی مهیا با اقسام خوردنی و نوشیدنی و تنبوری برکنار یافت. پس ساز برگرفت و به خواندن مشغول شد. عجوزهای جادوگر که مالک آنجا بود، خود را همچون جوانی زیبا آراست و به بزم رستم وارد شد. رستم او را به نشستن دعوت کرد و زبان به ستایش یزدان گشاد. نام یزدان چهرهی راستین عجوزه را نمایاند و تهمتن:
میانش به خنجر به دو نیم کرد دل جادوان را پر از بیم کرد
و بدین سان از خوان چهارم نیز گذشت.
رستم در ادامهی مسیر به جایگاهی رسید تاریک و سیاه. عنان رخش رها کرد تا حیوان راه را بیابد. چون از آن تاریکی بیرون شد، دشتی هموار و زیبا دید. پس لگام از اسب برداشت تا بچرد و خود بخفت. دشتبان به نزد وی آمد و با چوبدستش به پای رستم زد و اعتراض کرد که چرا اسب را در مرغزار رها کرده است؟ رستم از جا جست و دشتبان را از دو گوش برگرفت؛ چندان که دو گوشش کنده شد. پس دشتبان نزد اولاد، پهلوان آن مرز، شتافت و قصهی خویش بازگفت. اولاد با تنی چند از پهلوانانش نزد سوار غریبه تاخت. رستم بر آن جمع حمله برد و تارومارشان کرد و اولاد را نیز از اسب به زیر افکند. پس او را گفت به شرط آنکه جای دیو سپید و زندان کاووسشاه را بازنماید، او را آزاد میکند و تاجوتخت مازندران را به او ارزانی میدارد. اولاد نشانی راه گفت و او را از خطر دیوان مازندران آگاهانید.
فردوسی - شاهنامه - 09 - رستم و افراسیاب
گرشاسپ
گرفتن رستم رخش را
لشکرکشیدن زال بهسوی افراسیاب
آوردن رستم کیقباد را از کوه البرز
کیقباد
جنگ رستم با افراسیاب
آمدن افراسیاب نزدیک پدر خود
آشتی خواستن پشنگ از کیقباد
آمدن کیقباد به استخر پارس
پس از زوتهماسب، فرزندش «گرشاسپ»، بر تخت پادشاهی ایران نشست. افراسیاب که از پسِ کشتن برادرش «اغریرث» از چشم پدرش «پشنگ »افتاده بود، دوباره به خاک ایران لشگر کشید. در این گیرودار گرشاسپ نیز درگذشت.
از آنسو، زال کهنسال نمیخواست رستم را به جنگ گسیل دارد؛ چون او را کمسن و کمتجربه میدانست. رستم اما خود را پهلوانی آمادهی نبرد خواند که فقط سلاح درخور و اسب شایسته ندارد. زال گرز معروف پدرش «سام» را به رستم داد، اما هیچ اسبی را تاب سواری دادن به او نبود.
روزی در صحرا مادیانی تیزپا دید که با کرهاسبی عجیب میتاخت. رستم را کره اسب خوش آمد؛ کمند را آماده کرد، اما چوپان پیر نصیحتش کرد که از این اسب درگذر که چموش است و «رخش» نام دارد و مادرش نیز چون شیری از او حمایت میکند. رستم لیکن سر کرهاسب را به بند آورد و مادرش را با مشتی به خاک افکند؛ چنانکه مادیان بیچاره راه فرار در پیش گرفت.
زال با لشگری انبوه از زابل به قصد جنگ افراسیاب بیرون شد. دو لشگر در دو فرسخی یکدیگر خیمه زدند. زال جهاندیدگان سپاه را بخواند و گفت که ملک ایران بیپادشاه شایسته نیست و ایشان را به کیقباد نوید داد که از نوادگان فریدون است و در البرزکوه ماوا دارد. پس ماموریتِ یافتن کیقباد را به رستم داد.
رستم جوان در میانهی راه با بخشی از سپاهیان توران درگیر شد و آنان را به ستوه آورد. افراسیاب یکی از سردارانش به نام «قلون» را با سپاهی روانه کرد تا راه برگشت بر این پهلوان ناشناس ببندند. رستم به البرزکوه رسید، قباد را یافت و پیغام زال را به او رسانید. قباد و کسانش به همراه رستم راهی شدند؛ لیکن راه بازگشت را بسته دیدند. رستم یکتنه به دشمن حمله برد و قلون را چون پرِ کاهی از زین برداشت و بر زمین زد. سپاه توران شکست خوردند.
با تاج برسرنهادن کیقباد، سپاه ایران را توش و توان مضاعف گشت و با پهلوانان و سردارانی چون مهراب، قارن، گستهم، کشواد و رستم به دشت نبرد رسید. دو لشگر به هم درآویختند و قارن در نبردی «شماساس گرد» تورانی را کشت.
رستم بهسوی پدر رفت و از او نشانی افراسیاب را پرسید. زال هراسناک شد و او را از افراسیاب برحذر داشت. رستم اما بهتاخت به میدان نبرد رفت و چون میخواست افراسیاب را زنده نزد قباد ببرد، کمربند او را به یک دست گرفت و از پشت زین بلندش کرد؛ اما کمربند از فشار پنجه او و وزن افراسیاب از هم گسست.
سپاه توران بهسرعت گرد افراسیاب را گرفتند و از میدان به درش بردند. سپاه ایران به قلب لشکر توران زد و شکستی سخت بر آنان وارد کرد.
چند روزی دو سپاه بدون درگیری مقابل یکدیگر صف بستند. عاقبت افراسیاب نزد پدرش «پشنگ» بازگشت، حکایت گفت و رستم را از شگفتیهای جهان خواند. به عقیدهی افراسیاب با چنین دلاوری راهی جز آشتی با کیقباد برای تورانیان نمیماند. پشنگ نیز نامهای آشتیجویانه نوشت و به کیقباد پیشنهاد صلح داد. کیقباد پذیرفت و پس از صلح، به آبادانی همت گمارد؛ اما سرانجام زمانهی کیقباد نیز بهسرآمد و نوبت پادشاهی به فرزندش کیکاووس رسید.
فردوسی - شاهنامه - 08 - پادشاهی نوذر
پادشاهی او هفت سال بود
آگاه شدن پشنگ از مرگ منوچهر
آمدن افراسیاب به ایران زمین
رزم بارمان و قباد و کشته شدن قباد
رزم افراسیاب با نوذر دیگربار
جنگ نوذر با افراسیاب بار سوم
گرفتارشدن نوذر به دست افراسیاب
کشته یافتن ویسه پسر خود را
تاخت کردن شماساس و خزروان به زابلستان
رسیدن زال به مدد مهراب
کشته شدن نوذر بهدست افراسیاب
آگاهی یافتن زال از مرگ نوذر
کشته شدن اغریرث به دست برادر
زوتهماسب
پس از منوچهر، فرزندش «نوذر» بر تخت پادشاهی ایران نشست؛ اما بیدادگری پیشه کرد. سپاهیان ناراضی شدند و دهقانان رنجور. بزرگان ایران از سام خواستند که تاج کیانی را او برسر نهد، اما سام نپذیرفت و با نوذر از در پند و نیکویی درآمد. نوذر نیز سوگند خورد که به داد رفتار کند.
از آن سوی پشنگ، پادشاه توران، خواست تا به ایران لشگر بکشد و فرزندش افراسیاب، فرماندهی سپاه توران را برعهده گرفت.
نوذر سپاه ایران را به فرماندهی قارَن به سمت جیحون فرستاد و خود نیز از پس روانه شد. در آنمیان خبر رسید که سام، پهلوان پیر ایران، مرده و زال در عزای پدر در زابل مانده است.
در نخستین روز نبرد قباد، برادر قارن، به جنگ بارمان پهلوان تورانی رفت و کشته شد. دوم روز نبرد نیز بینتیجهای قطعی گذشت. وقتی دو سپاه برای سومین بار درهم آویختند، اوضاع ایرانیان بدتر شد. افراسیاب شبانه بخشی از لشگرش را به عقبه سپاه ایران در پارس گسیل داشت. قارن از لشگر جدا شد و سر درپی آنان نهاد تا خانومان ایرانیان را از گزند مصون دارد و بر بارمان دست یافت.
افراسیاب شاه ایران (نوذر) را اسیر کرد و سپاهی با فرماندهی شماساس و خزروان به سوی زابل فرستاد تا کار زال را نیز یکسره کند. وقتی سپاه به زابلستان رسید، زال در دخمهای خارج از شهر بر سر گور پدر بود و مهراب، پدر رودابه، همسر زال، سواری نزد او فرستاد که هرچه زودتر پهلوان را به شهر آورد. زال به مدد مهراب رفت و با سپاهی اندک اما با پهلوانیهای عظیم، لشکر تورانیان را تارومار کرد.
از سوی دیگر افراسیاب که با خبرهای شکست خشمگین شده بود، دستور داد شاه ایران را حاضر کنند و ناگاه:
بزد گردن نوذر شهریار تنش را به خاک اندر افکند خوار
سپس خواست تمام اسیران را گردن بزند که برادرش اغریرث مانع شد. افراسیاب تاج پادشاهی ایران را بر سر گذاشت و راهی ری شد.
گستهم و توس، پسران نوذر چون از مرگ پدر آگاه شدند، به زابل نزد زال رفتند و با لشگری از زابلستان خارج شدند. وقتی سپاه ایران به ساری نزدیک شد، اغریرث اسیران ایرانی را رها کرد و نزد برادرش رفت، اما افراسیاب خشمگین شد و خون برادر را ریخت.
از آن سوی زال و بزرگان ایران، زوتهماسب را که از تخمه فریدون بود، بر تخت پادشاهی نشاندند. خشکسالی همهجا را فراگرفته بود و بزرگان تصمیم گرفتند به جنگ خاتمه دهند تا مگر آسمان بر آنها رحم کند. پس یک قرار صلح با تورانیان و ترکان بستند و هرکس به سرزمین خود بازگشت.
فردوسی - شاهنامه - 07 - ابتدای کار رستم
- گفتار اندر زادن رستم
- آمدن سام به دیدن رستم
- کشتن رستم پیل سپید را
- رفتن رستم به کوه سپند
- فیروزی نامه نوشتن رستم به زال
- نامه زال به سام
- اندرز کردن منوچهر پسرش را
رودابه آبستن بود و چون هنگام زادن فرارسید، به سبب درشتی و سنگینی کودک، از درد بیهوش شد. زال پریشانحال به بالین همسرش درآمد و به فکر چاره افتاد. پس آتشی فراهم کرد و پر سیمرغ در آن افکند. هم اندر زمان هوا تیرهگون گشت و سیمرغ پدیدار شد و چاره کار کرد. زال طبق دستور سیمرغ موبدی خواست. رودابه را مست کردند، پهلوی او را شکافتند و پسری پیلتن بیرون آمد.
از هیبت نوزاد همه اندر شگفت شدند. پهلوی رودابه را دوختند و فرزند را رستم نام کردند. سپس به سام آگهی دادند که نوهای بس غریب از نسل او به دنیا آمده و تصدیق این گفته را کودکی هماندازه او از پارچه ساختند و به نزد نیا فرستادند. سام چون آن پیکره دید، در شگفت شد و شادی بسیار کرد.
روزگاری برآمد و رستم هر چه بزرگتر میشد، شگفتی بیشتر میآفرید. چنان که در هشت سالگی چیزی از سام یل کم نداشت. سام که بیش از این نمیتوانست وصف فرزند زال را بشنود و نبیندش، آهنگ سفر زابلستان کرد. زال چون خبر را شنید، به استقبال او شتافت. رستم را نیز لباس رزم پوشانید و بر پیلی عظیم نشاند. سام چون فرزند زال را دید بسی شاد شد. رستم زمین ادب بوسه داد و سام را از رستم هر زمان شگفتی فزون بود و تحسین و ثنا از حد بیرون.
چندی بعد سام قصد بازگشت کرد و زال را گفت که دلش گواهی میدهد چندان از عمرش باقی نیست. پس پسر را پند داد و روانه شد.
پس از آن شبی واقعهای شگفت رخ داد. رستم در خواب بود که غریو و هیاهویی شنید. از خواب پرید و گرز پدربزرگش سام را برگرفت و بیرون شد. از نگهبانان شنید که پیل سپید عظیمالجثهای، رم کرده دیوانهوار در شهر میگردد و خرابی و کشتار بهبار میآورد. رستم به کوی شتافت و به پیل رسید، نعرهای برداشت و چنان با گرز بر سر فیل کوبید که حیوان چون کوهی بر خود لرزید و از پای افتاد.
صبح زال او را پیش خود خواند، فرزند را تحسین کرد و او را به نخستین نبرد زندگیاش گسیل داشت. زال از دژی مستحکم گفت در میان کوه سپند که هیچ راه نفوذی در آن پیدا نیست. او را از داستان نریمان، پدر سام، آگاه کرد که چون به دستور فریدون برای فتح آن دژ رفته بود و راهی در آن نیافت، به محاصره دژ ادامه داد و سرانجام با سنگی که از فراز کوه بر سرش انداختند، کشته شد. سام نیز به انتقام خون پدر مدتی دژ را محاصره کرد، اما چون راهی به داخل نیافت، بازگشت. زال از رستم خواست که:
به خون نریمان میان را ببند برو تازیان تا به کوه سپند
همچنین پیشنهاد کرد که رستم و لشکر در هیات کاروانی با بار نمک به آنجا روند. چون در آن دژ، نمک کالایی عزیز بود. رستم نیز چنین کرد. چون به پای کوه رسیدند، نگهبانی از از قصدشان پرسید. گفتند بار نمک دارند. دروازهها را برایشان گشودند. رستم تا شب به فروختن نمکها پرداخت؛ شب هنگام با جنگاوارن دیگر، سلاحها را از لابهلای نمکها بیرون کشیدند و جنگی خونین آغاز شد. به زودی رستم و یارانش ظفر یافتند. رستم نامهای نوشت و با پیکی نزد پدرش «زال» فرستاد و ماوقع را شرح داد. زال شادمان شد و به پیشواز او شتافت و مادر سر و روی او را غرق بوسه ساخت. بدین ترتیب رستم از نخستین آزمون با سرافرازی بیرون آمد. زال نیز نامهای نزد سام فرستاد و شرح پهلوانیهای رستم داد. اینهمه در زمان پادشاهی منوچهرشاه به وقوع پیوست.
منوچهر در آخرین روزهای عمر فرزندش «نوذر» را پیش خواند؛ او را آداب مملکتداری و دادگری آموخت، به سختیهای پیش رویش آگاهانید و گفت آن زمان که از توران و پور پشنگ به تو گزندی رسید، از زال و فرزندش «رستم» یاری بخواه. پس ازآن منوچهر، نواده فریدون و خونخواه ایرج، دیده از جهان فروبست.
فردوسی - شاهنامه - 06 - داستان زال
- گفتار اندر زادن زال
- خواب دیدن سام از حال پسر
- آگاه شدن منوچهر از کار سام و زال زر
- بازگشتن زال به زابلستان
- پادشاهی دادن سام، زال را
- آمدن زال به نزد مهراب کابلی
- رای زدن رودابه با کنیزکان
- رفتن کنیزکان رودابه به دیدن زال زر
- بازگشتن کنیزکان به نزد رودابه
- رفتن زال به نزد رودابه
- رای زدن زال با موبدان در کار رودابه
- نامه نوشتن زال نزدیک سام و احوال نمودن
- رای زدن سام با موبدان بر کار زال
- آگاهی یافتن سیندخت از کار رودابه
- آگاه شدن مهراب از کار دخترش
- آگاه شدن منوچهر از کار زال و رودابه
- آمدن سام به نزد منوچهر
- رفتن سام به جنگ مهراب
- رفتن زال به رسولی به نزد منوچهر
- خشم گرفتن مهراب بر سیندخت
- دلخوشی دادن سام سیندخت را
- آمدن زال با نامهی سام نزد منوچهر
- پژوهش کردن موبدان از زال
- پاسخ دادن زال موبدان را
- هنر نمودن زال در پیش منوچهر
- پاسخ نامه سام از منوچهر
- رسیدن زال به نزدیک سام
از تخمهی سام، پهلوان ایرانی، فرزند پسری زاده میشود با این اوصاف:
به چهره چنان بود تابنده شید ولیکن همه موی بودش سپید
سام نریمان چون مطلع شد که صاحب پسری با موهای سفید شده است، به گمان اینکه این بچه اهریمنی است، از طعن بداندیشان هراسید و کودک را به پای البرزکوه برد؛ او را آنجا نهاد و خود بازگشت. سیمرغ که در آن کوه خانه داشت، کودک را برگرفت و به پرورش او همت گماشت.
از پسِ سالیان، شبی سام در رویا دید که پهلوانی با سپاهی گران نزد او آمد و او را سرزنش کرد و زنده بودن پسرش را مژده داد. سام از کرده پشیمان شد و روی سوی کوه کرد. سرانجام سام پسر را بازیافت که در سایهی پرورش سیمرغ به گُردی آموخته بدل شده بود. سیمرغ او را پری از پرهای خود داد تا به گاهِ نیاز، آن را بر آتش افکند.
منوچهرشاه چون خبر شنید نوذر را سوی سام فرستاد تا به نزد خود بخواندش. سام به دیدار شاه شتافت. ستارهشناسان به فرمان شاه اختر زال را دیدند و چون بلند بود، منوچهر شادمان شد و در بازگشت فرمانی نوشت و زابلستان و سیستان و کابلستان تا هند را به سام و فرزندش سپرد.
زال رفتهرفته با فنون کشورداری و پهلوانی آشنا شد و قصد سفر هند کرد. در این میانه با مهراب، شاه کابلستان، ملاقاتی داشت و چون فصلی در حسن رودابه، دختر مهرابشاه، شنید، نادیده دل به دختر باخت.
از آنسوی رودابه نیز چون وصف زال بشنید، نادیده عاشق زال زر شد. روزی رازش را با تنی چند از ندیمان و کنیزکان خویش درمیان گذاشت و آنان را به جستن اخبار زال نزد او فرستاد. کنیزان از سرّ درون زال آگاه شدند و شادمان به نزد رودابه بازگشتند و این سرآغاز داستانی عاشقانه و پرماجرا در شاهنامه است؛ چراکه مهراب، از نژاد ضحاک و دشمن ایرانیان بود.
شبی زال مخفیانه به دیدار رودابه رفت. آتش عشقشان فروزانتر شد و با یکدیگر پیمان بستند. زال که بیم داشت سام و منوچهرشاه با این وصلت مخالف کنند، نخست موبدان را بخواند و با ایشان رای زد. او را گفتند نامهای بنویس و دل سام نرم کن. زال چنین کرد. سام چون نامه بخواند اندوهناک شد. پس ستارهشناسان و موبدان را به یاری طلبید. ایشان طالع زال بدیدند و سام را به میوهی پرثمر این وصلت که پهلوان جهان بود، نوید دادند و چاره در آن دیدند که سام نریمان نزد منوچهر رود و اجازه این وصلت بگیرد.
از آنسوی سیندخت، مادر رودابه، از سرّ درون دختر آگاه شد و مهراب را خبر کرد. پدر دلش از دختر به درد آمد و خشمگین او را بخواند و نکوهید که وصلت با دشمن ما را نشاید. اما منوچهرشاه که پیشاپیش خبر عشق زال و دختر مهراب شاه را شنیده بود، در اندیشه شد که سرانجام از این عشق چه خواهد شد و آیا باشد که فرزندی بیاید و خون و خوی ضحاکیاش غالب شود و ایران را ویران کند؟ پس چون سام به نزد او رفت، پیشدستی کرد و او را به جنگ مهرابشاه فرمان داد.
خبر لشگرکشی سام به کابل، به گوش مهراب و زال رسید. زال به پیشواز پدر رفت و عاجزانه از او برای خاندان دختر محبوبش امان خواست. سام در اندیشه شد، نامهای به منوچهرشاه نوشت و ضمن یادآوری خدمات خود، قصه دلدادگی زال به رودابه آشکار کرد و اجازه وصلت خواست. سپس زال را با نامه نزد شاه فرستاد.
در کابل، سیندخت از مهراب رخصت خواست تا نزد سام رود و از او بخواهد خون بیگناهان را نریزد. سپس با هدایایی گرانبها به حضور سام رفت. سام هدایا را پذیرفت و او را مژده داد که زال را برای چارهجویی نزد منوچهر فرستاده است.
فردوسی - شاهنامه - 05 - پادشاهی منوچهر
فریدون که درصدد خونخواهی پسرش ایرج (پادشاه فقید ایران) از دو فرزند دیگرش سلم و تور (پادشاهان روم و چین) بود، به پرورش نواده ایرج، منوچهر، دل سپرد. منوچهر چون بالید، با دیگر پهلوانان ایرانی به سوی سلم و تور لشگر راند و انتقام جدش را گرفت.
گفتار در زادن دختر ایرج
زادن منوچهر
آگاه شدن سلم و تور از منوچهر
پیغام فرستادن پسران نزد فریدون
پاسخ دادن فریدون پسران را
فرستادن فریدون منوچهر را به جنگ تور و سلم
تاخت کردن منوچهر بر سپاه تور
کشته شدن تور بر دست منوچهر
فتح نامه منوچهر نزد فریدون
گرفتن قارن دژ الانان را
تاخت کردن کاکوی نبیره ضحاک
گریختن سلم، کشته شدن او به دست منوچهر
فرستادن سر سلم نزد فریدون
مردن فریدون
پس از کشته شدن ایرج به دست برادرانش سلم و تور، فریدون که نمیتوانست تخت کیانی را خالی بگذارد، به دنبال اثری از تخمهی ایرج، شبستان او را جستوجو کرد. ماهآفرید از ایرج بار داشت و پس از چندی، دختری به دنیا آورد. فریدون او را به ناز بپرورد و چون وقت شویش شد، او را به پشنگ داد. دختر ایرج پسری به دنیا آورد که او را منوچهر نام کردند و فریدون او را هنرهای شاهان آموخت.
سلم و تور چون خبر شنیدند، از بیم کینخواهی خون ایرج، قاصدی با هدایای بسیار نزد فریدون فرستادند و ابراز پشیمانی کردند و خواستند تا منوچهر را پیش ایشان فرستد تا جبران گذشته کنند. فریدون پاسخ داد که پدرِ شما خون پسر را به زر و سیمتان نفروشد و شما هرگز بر منوچهر دست نخواهید یافت. برادران از پاسخ پدر بیمناک شدند و تصمیم گرفتند پیشدستی کنند؛ پس با سپاهی گران، از چین و خاور به سمت ایران حرکت کردند.
فریدون چون آگاه شد، منوچهر را فرمود تا با سپاهی به خونخواهی نیایاش (ایرج) برود. قارن، سام نریمان، گرشاسپ و قباد، سران لشگر ایرانزمین بودند. سلم و تور چون عظمت سپاه منوچهر را دیدند، بر آن شدند که شبیخون بزنند. منوچهر از این نیرنگ باخبر شد، سپاه را به قارن سپرد و خود با سی هزار مرد جنگی کمین کرد. سپاه تور شبانه حمله کرد، اما شکست سختی خورد و تور به دست منوچهر کشته شد. منوچهر سرِ تور را با نامهای نزد نیای خود، فریدون، فرستاد و قصه گفت.
سلم چون از مرگ برادر آگاه شد، هراسان تصمیم گرفت به دژ الانان پناه برد که دستیافتن به آن بسیار دشوار بود. قارن، یکی از سرداران لشگر منوچهر، حیلتی ساخت تا قبل از سلم بتواند وارد دژ شود؛ پس سپاه را به شیروی سپرد و او را گفت تا با علامت او به دژ حمله کند. سپس خود را به دروازهی دژ رسانید و نگین انگشتری تور که همراهش بود، به دژبان نشان داد و گفت من فرستادهی تورم و آمدهام تو را یاری کنم. دژبان در بر او گشود و چنین شد که سپاه قارن دژ را تسخیر کرد.
قارن نزد منوچهر بازگشت. نبرد بین دو سپاه آغاز شده بود. نخست کاکوی، از نوادگان ضحاک، با منوچهر رزم کردند و از پسِ نبردی سخت و طولانی، منوچهر بر او پیروز شد. سلم به سوی دریا گریخت، اما کشتیای نیافت و منوچهر به سوی او رفت و با تیغ به دو نیمش کرد. سپس منوچهر سر سلم را با پیکی به سوی فریدون فرستاد و خود از پی او روان شد. فریدون استقبال گرمی از منوچهر کرد؛ به کاخ بردش و او را تخت و تاج کیانی داد. پس از آن، عمر فریدون به سرآمد و به نزد آفریدگار شتافت. منوچهر او را در دخمهای درخور شاهان نهاد و تا یک هفته بر مرگ نیای خود سوگواری کرد.
فردوسی - شاهنامه - 04 - پادشاهی فریدون
فریدون دختران پادشاه یمن را به همسری پسرانش سلم، تور و ایرج برگزید و خود از تخت کناره گرفت و جهان را میان ایشان تقسیم کرد. سلم و تور که تخت روم و چین نصیبشان شد، بر ایرج که پادشاهی ایران را داشت، رشک ورزیدند و او را کشتند.
پادشاهی فریدون پانصد سال بود
فرستادن فریدون جندل را به یمن
پاسخ دادن پادشاه یمن جندل را
رفتن پسران فریدون، نزد شاه یمن
فسونگری آزمودن سرو بر پسران فریدون
آزمودن فریدون پسران خود را
بخش کردن فریدون جهان را بر پسران
رشک بردن سلم بر ایرج
پیغام سلم و تور به نزدیک فریدون
پاسخ دادن فریدون پسران را
رفتن ایرج نزد برادران
کشته شدن ایرج به دست برادران
آگهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج
«فریدون فرخ» چون بر ضحاک دست یافت و آن بدسگال را به بند کشید، به آبادانی ایران زمین همت گماشت و تخم نیکی پراکند. وقتی پنجاه ساله شد، سه پسر داشت و بر آن شد که جفتی برایشان گزیند.
جَندل را که از بزرگان بود، خواند و از او یاری خواست. جندل سراسر گیتی را گشت تا دختران پادشاه یمن را یافت. نزد پادشاه یمن رفت و خواسته بگفت. پادشاه یمن که دلش رضا نبود گفت باید سه پسر فریدون پیش او بیایند تا آنها را ببیند.
جندل بازگشت و قصه گفت و فریدون پسران را گفت پادشاه یمن بزمی خواهد ساخت و دختر کوچکتر خود را نزد پسر بزرگتر خواهد نشاند و میانی را نزد میانی و مهتر را نزد پسر کهتر. پس آنگاه که پرسید کدام کهتر است و کدام مهتر شما بدانید. پسران فریدون به یمن رسیدند و همچنان شد که پدر گفت. چون از آزمایش پادشاه یمن سربلند شدند، پادشاه جادویی کرد و سرمایی سخت در شب بر ایشان مستولی کرد، اما پسران فریدون جان به در بردند. پس پادشاه یمن درِ گنجها گشود و بزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد.
وقتی فریدون از بازگشت آنها آگاه شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید. خود در هیأت اژدهایی جلوی آنها را گرفت. پسر بزرگ که خود را هماورد اژدها ندید، گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد، اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و گفت از برابر ما دور شو که فرزندان فریدونیم. فریدون ناپدید شد و سپس پدروار به پیشواز پسران آمد و گفت: آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شمارا بیازمایم.از آن پس پسر مهتر را سلم نام نهاد و میانه را تور و کهتر را ایرج.
از پسِ چندی بر آن شد که قلمروی حکومت خود را بر پسران بخش کند. چنین شد که خاورزمین و تمام روم سهم سلم شد. چین تا سرحدات شرقی به تور رسید و ملک ایرانزمین زیر نگین ایرج آرمید؛ اما چندی نگذشت که سلم و تور بر برادر کهتر خود رشک ورزیدند و بر عدالت پدر شک کردند و راه کینه گرفتند. فریدون غمین شد، اما ایرج او را دلگرمی داد که من دل کینهورشان را به دست میآورم و راه صلح در پیش میگیرم.
چون ایرج بر آن شد که نزد آنان رود، فریدون نامهای با او همراه کرد تا نصیحتشان کند. سلم و تور گرد آمدند به هم، ایرج را پذیرا شدند و خصومت آشکار کردند که پدر تو را ملک ایران داد و نزد خود جای کرد و ما را به دوردست جهان فرستاد. ایرج برادران را گفت که مرا ملک نیرزد به رنجش برادرانم. لیکن باد حرص و حسد سخت بر دل و دماغ دو برادر وزان بود و راه بر اندیشه و خرد فروبسته. صلحجویی و مهرورزی ایرج را به هیچ نگرفتند و جوان تاجدار به زخم خنجر تور در خون پاک خویش غلتید و سرش تحفه درگاه فریدون شد. فریدون که به استقبال سپاه ایرج آمده بود، چون تابوت او دید، مویه آغازید و خاک بر سر کرد و سراسر ملک ایران در سوگ ایرج داغدار شد.
شهریار - آمدی جانم به قربانت
فردوسی - شاهنامه - 03 - ضحاک ماردوش
پس از سالها پادشاهی و آباد کردن جهان، غرور بر جمشید چیره شد و طومار پادشاهی هفتصد ساله اش به دست ضحاک ستمگر درهم پیچید. ضحاک همدست ابلیس شد و بنای حکومت بر جور نهاد. سرانجام فریدون به همراه کاوه آهنگر بر او چیره شد و بر تخت کیانی نشست.
داستان ضحاک ماردوش
- پادشاهی جمشید هفتصد سال بود
-داستان ضحاک با پدرش
-خوالیگری کردن ابلیس
-تباه شدن روزگار جمشید
- پادشاهی ضحاک هزار سال بود
-اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را
-اندر زادن فریدون
- پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
-داستان ضحاک با کاوه آهنگر
-رفتن فریدون به جنگ ضحاک
-دیدن فریدون دختران جمشید را
-داستان فریدون با وکیل ضحاک
- بند کردن فریدون ضحاک را
پس از تهمورث، فرزند او جمشید، بر تخت کیانی نشست. او پادشاهی نیک بود که کارهای بزرگی کرد؛ اسباب جنگ و زره و جوشن ساخت، از پشم حیوانات نخ پدید آورد و مردمان را به چهار گروه و پیشه سامان داد. مردمان دین، جنگاوران، برزگران و کارگران. فرمود تا خشت سازند و بناها بسازند و از سنگها گوهر و زر و سیم خارج کرد. پس کشتی ساخت و بر آبها گذر کرد. آنگاه تختی جواهرنشان ساخت و بر آن نشست و دیوان را فرمود تا آن را برافرازند. شکوه و فر ایزدی او چشم همگان را خیره کرد و آن روز را نوروز خواندند و آغاز سال.
از آن پس جمشید به خودکامگی گرایید:
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
در دیگر سوی جهان، ضحاک پسر پادشاه تازیان، مرداس، به خدعهی ابلیس پدر خود را کشت و به جای او بر تخت نشست. ابلیس در لباس جوانی خردمند کمر به خدمت او بست و خورشگر آشپزخانه او شد. روزی ضحاک به پاداشِ خورشهای نیکِ او خواست تا آرزوی جوان را برآورده کند و ابلیس را آرزویی نبود جز بوسیدن دو کتف ضحاک. بوسید و ناپدید شد و برجای بوسه او دو مار سیاه رویید. ضحاک چاره ماران جست و کس درمان ندانست. اهریمن دیگربار در هیات پزشکی نزد او شد و مغز سر دو انسان برای هر روز ماران نسخه کرد تا از گزند آنان در امان ماند.
در همین روزگار، ایرانیان که از ستمهای جمشید به ستوه آمده بودندT روی به ضحاک کردند و او را بر تخت نشاندند. جمشید گریخت و تا صدسال خبر از او نبود تا آنکه ضحاک بر او دست یافت و با اره به دو نیمش کرد.
شبی ضحاک در خواب دید که سه مرد جنگی به سوی او آمدند و کهتر آنان گرزی بر سر او زد و با دست و پای بسته به کوه دماوند کشاندش. آشفته خوابگزاران را خبر کرد و یکی او را گفت که روزگارش به دست فریدون نامی به سر خواهد آمد. پس ضحاک به جستوجوی فریدون برآمد.
فریدون از پشت آبتین از نوادگان تهمورث، زاده شد. آبتین خورش ماران ضحاک شد و مادر فریدون از بیم جان فرزندش او را به مرغزاری خارج از شهر برد و سپس او را در البرز کوه به دست پارسایی سپرد.
فریدون بالید و از کوه به زیر آمد و از مادر نژاد و قصه پرسید و چون دانست آنچه رفت، به خشم آمد و دل بر قتل ضحاک نهاد.
همان زمان کاوه آهنگر بر ضحاک بشورید و نزد فریدون آمد. درفش کاویانی برافراشتند و به قصر ضحاک شتافتند. ضحاک در هندوستان بود و فریدون به جای او بر تخت نشست. چون ضحاک آگاه شد شتابان بازگشت اما فریدون بر او چیره شد. فریدون خواست تا او را بکشد اما به فرمان سروش خجسته خون او نریخت و او را در بن غاری در دل دماوندکوه به بند کشید و چنان شد که روزگار جور هزارساله ضحّاک نیز به سرآمد.
*با تشکر از سرکار خانم شهنار دهکردی
فردوسی - شاهنامه - 02 - پادشاهی کیومرث و هوشنگ و طهمورت
جلد دوم کتاب گویای شاهنامه فردوسی، درباره نخستین پادشاه جهان است و سلسله پس از او، ایجاد تمدن و آموختن انسان از طبیعت.
پادشاهی کیومرث
کشته شدن سیامک بر دست دیو
رفتن هوشنگ و کیومرث به جنگ دیو سیاه
پادشاهی هوشنگ چهل سال بود
بنیاد نهادن جشن سده
تهمورث
چنین گفت کایین تخت و کلاه کیومرث آورد و او بود شاه
کیومرث اولین پادشاه جهان بود. او پادشاهی نیک بود که دشمنی جز اهریمن نداشت. اهریمن بر او حسد ورزید و با سپاهی به جنگ او رفت. کیومرث را پسری یگانه بود سیامک نام. سیامک با لشکری به جنگ رفت و به دست دیو کشته شد. کیومرث چون خبر کشته شدن سیامک شنید، از تخت پادشاهی فرود آمد و یک سال به سوگ سیامک نشست تا آنکه سروش پیغامش داد به جنگ اهریمن برود و زمین را از لوث او بپالاید. پس سپاهی بیاراست و هوشنگ پسر سیامک را به سپهسالاری برگزید. هوشنگ دیو را مغلوب و سر از بدن او جدا کرد.
پس از این پیروزی، کیومرث چشم از جهان فروبست و سی سال پادشاهی او به پایان رسید.
نوبت به پادشاهی هوشنگ رسید. در زمان او آهن از سنگ استخراج شد و همچنین مردمان علم افروختن آتش را دانستند. و قصه چنان بود که روزی ماری عظیم قصد هوشنگ کرد و پادشاه سنگی برگرفت تا او را از خود دفع کند. سنگ به مار اصابت نکرد اما بر سنگ دیگری خورد و شکست. از برخورد آن دو جرقه ای پدید آمد که راز افروختن آتش بود. هوشنگ پروردگار را سپاس گفت و جشنی فرخنده با نام سده برپا کرد.
پس از آن مردم آهنگری و ساختن سلاح آموختند و هوشنگ چاره آب کرد و راهآب ساخت و آن را به زمینها هدایت کرد. اینگونه بود که کشاورزی آغاز شد. حیوانات اهلی و وحشی را از هم جدا کردند و از هریک بهره گرفتند. بدین گونه هوشنگ جهان آباد کرد و پس از چهل سال بدرودش گفت. تخت کیانی به پسرش تهمورث رسید.
تهمورث در ابتدای کار موبدان را بخواند و وعده داد که جهان را پر از نیکی کند و چنان کرد. از حیوانات بهره گرفت؛ با پشم دام نخ و پارچه و پوشیدنی ساخت و ددان و وحوش را در بند کرد. برخی از پرندگان را دست آموز کرد و به خدمت گرفت و مرغ و خروس را پرورید. وزیری نیز داشت که از پاکی در جهان یگانه بود و پادشاه را به نیکی رهنمون. سرانجام گروهی از دیوان بر او شوریدند. تهمورث به نبردشان رفت و شکستی سخت دادشان. امان خواستند تا در ازای جانشان چیزی به پادشاه بیاموزند و چنان شد که نوشتن به سی زبان را تهمورث از ایشان آموخت.
فردوسی - شاهنامه - 01 - دیباچه
آغاز شاهنامه در ستایش خرد، آفرینش عالم، پیغمبر، مردم، ماه و آفتاب است و همچنین فردوسی از چگونگی ایجاد شاهنامه و جرقه اصلی پیدایش آن می سراید.
آغاز کتاب
گفتار در ستایش خرد
گفتار در آفرینش عالم
گفتار در آفرینش مردم
گفتار در آفرینش آفتاب
گفتار در آفرینش ماه
ستایش پیغمبر و یارانش
گفتار در فراهم آوردن شاهنامه
داستان دقیقی شاعر
گفتار در بنیاد نهادن کتاب
در ستایش ابو منصور محمدبن عبدالرزاق
در ستایش سلطان محمود
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذرد
حکیم توس آغاز شاهنامه را مزین به ستایش پروردگار جهان و ستایش خرد کرده است.
خرد بهتر از هرچه ایزد بداد ستایش خرد را به از راه داد
فردوسی در ادامه اوصاف آفرینش عالم و قدرت آفریننده را یادآور میشود. عناصر چهارگانه این عالم آب و باد و خاک و آتشاند و پروردگار، جهان را بر این چهار بنیاد کرد:
که یزدان ز ناچیز چیز آفرید بدان تا توانایی آرد پدید
از آن پس مردم آفرید تا در زمین زندگی کنند و خورشید را آفرید و ماه، تا روز و شب را روشنایی بخشند و این مردمان را چراغ هدایتی داد که تا ابد، به خاموشی نگراید و آن، نور محمد مصطفی است در زمین و اهل بیت و وصایای او.
فردوسی در ادامه، از چگونگی تألیف شاهنامه سخن میگوید و اینکه بنیان شاهنامه بر قصهای مکتوب و باستانی استوار است که او گردآوری کرده است. پس از آن، از دقیقی شاعر یاد میکند که سرودن شاهنامه را آغاز کرد و در جوانی به دست غلامی کشته شد و فردوسی پیِ این داستانِ ناتمام را گذاشت. چنان بود که با تشویق دوستی خیرخواه، سرودن نامه شاهان را آغازید تا یادگار مانَد از او در جهان. این مهم در زمان «سلطان محمود غزنوی» اتفاق افتاد که وزیر او ابومنصور، فردوسی را ترغیب به نوشتن شاهنامه کرد و سپس خود از میان رفت و چنان شد که حکیم توس در دیباچه کتاب مدح سلطان محمود کرد و بر سرِ قصه شاهان رفت.
*با تشکر از خانم شهناز دهکردی که در تهیه و تولید این کتاب همکاری شایسته ای داشتند.