Skip to main content
شورمس

شورمس

By Shourmas

روایتی از شوریدگی قلم شارمین میمندی‌نژاد مؤسس جمعیت امام علی(ع)

این پادکست، روایتگر قصه‌های واقعی و کمتر شنیده شده‌ای از تجربیات ۳۰ ساله شارمین میمندی‌نژاد مؤسس جمعیت امام علی(ع)، در محلات حاشیه، روستاها و شهرهای محروم این سرزمین است.
این روایت‌ها بیش از این که صرفاً شرحی بر غم انسان‌ها باشند، روایت مسئولیت‌پذیری، ساختن، آبادانی و همدلی‌اند.
Available on
Castbox Logo
Google Podcasts Logo
Pocket Casts Logo
RadioPublic Logo
Spotify Logo
Currently playing episode

خانه دوست کجاست؟

شورمسOct 19, 2021

00:00
19:56
دانه‌های این شب

دانه‌های این شب

⭕️ دانه‌های این شب

✳️ سی و چهارمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

و تو چه دانی که گرسنگی چیست؟
دست نحیفی پشتم را می کوبد. برمی گردم و پیرزنی چُرده و پاره پوش را در پشت سرم می یابم. از من می خواهد که در آن تاریکی شب، همراهش شوم و به خانه اش روم. در کوچه هایی که سالهاست از ذهن شهر پاک شده است، به دنبال آن زن می روم. انگار واقعیت در انتهای این کوچه ها به خوابِ درد و گرسنگی رفته و همه چیز در حال حل شدن در سایه هاست؛ حتی بار و بندیلِ کیسه غذایی که بر دست دارم نیز سبک و بی مقدار شده. به خانه ای می رسم. سایه خانه ای است. مثال افلاطونیِ غارِ هول؛ ارواح‌واره‌ای سرد و تُهی. شبحِ خانه بی هیچ زندگی و نوری و یا تحرکی مختصر، دهن کجی می کند. پیرزن در می گشاید. تاریکیِ مطلق. صدای قدمهایت که در گودی فرو می شود. در آن عمق، پیرزن با آن کابوسِ ظلمات، سخن می گوید. چند خزش و جنبش. چند سَرَک کشیدن. اهالی خانه در گوشه و کنار، خود را در نشئگی و خماری مواد، غرق کرده اند.
چشم هایت که به تاریکی عادت می کنند، آن آدمهای به خاکستر نشسته و سراپا سیاه شده را می بینی که بی هیچ نشاطِ زندگی، فقط وجود دارند. انگار وهمی تلخ را عُق می زنی. کیسه غذا را در میان آن آدمیان پاره استخوان‌شده شب‌زده فرو می گذارم و قصد رفتن می کنم که سه جفت چشم از پشت این همه شکستگی به سویم طلوع می کنند. در آن دود و مهِ خاکستری رنگ، شفافیتِ چشمان کودکانه ای را تشخیص می دهم که به سرعت به سمتم می آیند. سه کودک دوره ام می کنند. از سر و کولم بالا می روند. ظرف یک‌بار مصرف غذای سرد شده ای به دست دارم. مرا با ظرف غذا، به میان خود می کشند. انگار رویایی بودم، وهمی، یا که کابوسی که به سرانگشتان کوچکشان به چنگِ واقعیت آمده ام. سخت و زمین‌گیر شدم. حقیقتی دهشتناک از معنای گرسنگیِ فرزندان سرزمینم، در این خانه های تاریک خواب زده بر وجودم آوار می شود. آن قدر گرسنه هستند که بی اختیار مجبور می شوم دستم را در غذای سرد، قاشق کنم و به دهانشان گذارم تا مبادا حتی به ثانیه ای دیگر بی غذا بمانند.
هستی کودکانه ای ضربان یافته و این تپشِ مستأصلِ معصومِ در گرداگردم، مرا در آن انتهای شب، به شدت بیچاره و غمزده می کند و زانوشکسته به مرکزِ این درد می افتم. خدایا ! چه می بینم؟ دانه به دانه برنجهای بر روی دستم را این طفلکان می خورند. حتی چربی ای که بر دستم نشسته را چندین بار زبان می زنند. آتش گرسنگی‌شان، خاموش شدنی نیست.
شمارش نفس هایشان که مرا تنگ گرفته است، هر لحظه بیشتر می شود. آن قدر با حرص و ولع غذای آن ظرف سرد را می خورند که به نظر می آید اولین باری است که در زندگی شان لب به چیزی زده اند. وقتی که مطمئن می شوند دیگر غذایی نمانده، مثل یکی سراب، در آن ظلمات، پنهان و گم می شوند؛ درست مثل این که اصلا کودکی در آن اتاق نبوده است. برمی خیزم. سر بر لحدِ سنگِ سختِ سرزمینم می کوبم که بی مهرِ اهورایی، کودکانم را تا بدین حد گرسنه و تنها گذاشته است. فریاد می شوم که این بودن را زیبنده نیست که سیریِ تو، رویایِ کودکی باشد و گرسنگیِ کودکی، تنها واقعیت و حقیقیت این دیارِ درد.

Mar 31, 202422:26
نادیده کوچک

نادیده کوچک

⭕️ نادیده کوچک

✳️ بیست و هفتمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


تنها آن روز دیده شد که در کنار حوض گِل، وقتی که همسن و سالانش او را می‌زدند، در گردنکشی‌ای سخت و جانکاه، چاقوی نیم‌شُسته آشپزخانه را برداشته و برای رها کردن گردنش ضربه خشمی زده بود.

عادت اهالی آن خانه پنج اتاقه این بود که ظرف و بشقابها را از اتاقهای دودگرفته‌شان بیرون بیاورند و در حوض وسط حیاط بشویند. آن خانه غیر از یک توالت مشترک و این حوض، امکان رفاهی دیگری نداشت. حامد کوچک با آن جثه نحیف‌تر از سنش، همچون دَله‌گربه‌ای آواره در آن محله غربت به هر گرسنه‌خانه‌ای که دهان درش باز مانده بود بی‌دعوت داخل می‌شد که شاید با لقمه‌ای خودش را سیر کند.گداییِ از سفره گدایان، برایش تحقیر و توهین و ضرب و شتم داشت. آن روز پسران کوچک خانه با دیدنش به سر و کولش ریختند.

یکی شان که تنها بازی کودکیش کتک زدن حامد بود او را سخت گرفت و به لب حوض برد تا سرش را به زیر آبِ ادب فرو کند. حامد به ماهی‌ای می‌مانست که در بی‌خیالی اهل خانه، بال‌بالِ بی‌هوایی می‌زد و عاجزانه کمک می‌خواست. فشار بر گردنش هر لحظه بیشتر می‌شد. دستش در میان ظرفهای آب نکشیده گشت و بشقاب ملامینی را بر سر پسرک کوبید. یکی از خانمها از شکستنِ بشقابش فریاد زد: «حیوونا برین اون ور دعوا کنین!» پسرک درشت‌اندام عصبانی‌تر تمام وزنش را بر گردن حامد انداخت و سر او را در حوض فرو کرد که ناگهان بر دستان کور و خفه شده حامد، چاقوی نیم‌شُسته نشست....

وقتی حامد با یک ضربه همسالش را ناکار کرده و در خونریزیِ خونِ خود به وادی مرگ کشانده بود، باز هم کسی او را یا آن روزِ خاص را به یاد نمی‌آورد؛ انگار که حامد کوچک با آن سوءتغذیه شدید و اندامی سوخته، در بُعدی مبهم، به غیبتی دردناک همیشه نادیده گرفته می‌شد.

روزی که اولیای دم برای تقاص به پای چوبه‌دار حامد رفته بودند، او را ساده نگریسته، بی‌تفاوت از مرگ عزیزشان، نادیده‌اش گرفته و به دار تقاص نکشیده بودندش... حامدِ کوچک ، "بود"... اما برای هیچکس "نبود".

سال ۱۳۸۵ پولهای خورد دانشجویی‌مان را با ترس از خشم و خشونتی که پای طناب‌های دار پیدا می‌شود کنار هم می‌گذاشتیم و سعی‌مان این بود که تقاص خون دهیم. اطلاع‌رسانی طاقت‌فرسا و تشویق مردم به حرکتی برای نجات کودکانِ در شُرُفِ قصاص آن‌قدر کمرشکن بود که تمام آن سالها را در وهمِ مرگ برایمان جانکاه کرده و این کابوس تلخ همچنان تا امروزِ میانسالیِ جمع‌مان‌، گریبانِ بودن و وجودمان را رها نکرده است.

همه آن نوجوانان، دیده‌شدنشان را به تقلا می‌آوردند تا ما را وادار کنند برای بخشش، قدمی جدی برداریم. دست و پا و جزع‌وفزع می‌زدند تا بر طناب و چوبه‌دار، دست و پا و جزع‌وفزع نزنند؛ اما حامد هیچ قصدی برای آزادی نداشت. هیچ میلی برای زنده شدن و زندگی نیز در او نبود.

به بیرون زندان رفتیم تا ببینیم حامد کجا زندگی می‌کرده است. در تنگِ تاریکِ کوچه، نور چراغ ماشینی بر صورت پیرزنی رقصید و تلألوِ دوچشم سفید و بی‌سوشده‌اش را ترس دلهایمان کرد. کور بود و فلج، و زمینگیر از قطعِ اعضا در اثر بیماری قند. او مادربزرگ حامد بود. گداپیرزنی عاجز که هیچگاه نمی‌توانست نوه‌اش را ببیند.

حامد نخواست و نیامد و ما در حضور موقتمان در آن زندان، پول اندکی با دلمردگیِ تمام جمع کرده بودیم. چند نوجوان پیش پای حضورمان، زندگی‌شان در طوفان خشم و انتقام تاراج شده بود. جان و نایی نداشتیم. اگر حتی یک نفر را بتوانیم بیرون آوریم، خوب خواهد بود. بند و بساط برنامه‌مان را با یکی دو رضایت و وجه‌الرضایه‌ای که پرداخته بودیم، جمع کردیم برویم که حامد با زار و اشک آمد. مقابلمان نشست که خواهش می‌کنم فدیه مرا نیز بدهید. وقتی که نشست، قد هجده سالگی‌اش به زحمت دوازده ساله می‌زد.

تو به شوق کدام زندگی، برای دیده شدن پیش پای کدام چشم به طلب فدیه آمدی؟
که حامد با کلماتی که از صخره‌های درد و بُغضِ وجودش با زحمت بالا می‌آمد، مردد و تکه‌به‌تکه، مرام مردانه‌اش را گفت: « اگر پول خون مرا بدهید، آنها می‌توانند مادر بیمار و زمینگیرشان را بعد از سالها به پزشک ببرند، پدر که قصد ترک دارد را در کمپ بخوابانند، خانه‌ای عوض کنند»... سرش سنگین و پُردرد با شرمِ شورِ عشقی به زیر افتاد و ادامه داد: « دخترشان را جهیزیه‌ای آبرومند دهند و به خانه بخت بفرستند». او همه را می‌دید و هیچکس او را نمی‌دید.

تُقسِ تقدیرِ نادیده کوچک این بود که هیچ در بساطمان نمانده باشد و ببینیم که او از زندان کودکان به رعب و ترس و جرمِ زندان بزرگسالان می‌رود. آن شب بود که تا سحر من از عجزِ خود در برابر این بزرگ‌مردِ نادیده مظلوم فریاد می‌کشیدم.

Feb 18, 202419:19
خانه ایرانی

خانه ایرانی

ا
Jan 03, 202419:20
شقایق یوسف

شقایق یوسف

⭕️ شقایقِ یوسف

✳️ بیست و چهارمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

گَردِ ناخالص هروئین وقتی می‌سوزد، هم دود بسیار به پا می‌کند و هم بویی مشمئزکننده به مشام می‌رساند. «وقتی شقایق به دنیا اومد، گفتم یه نشونه است از طرف خدا. با این امید خواستم ترک کنم». یوسف همان‌طور که نشسته بود، بر کتفِ راستش فروریخت و سرش را با اندوهی تمام در آن مهِ هروئین بالا گرفت و بغض‌کرده، حرفهایش را ادامه داد: « بعد از تولد شقایق، بانو هم خیلی کمک کرد که ترک کنم. اما نشد. ده بار هم که شما منو بُردید. لامصب عاجزم کرده».

شقایق هشت ساله، چُرده و نحیف با سوءتغذیه تمام در حالی که از سنش کوچکتر می‌آمد، با چشمانی زمردین و موهایی گندمگون، به وهمِ هروئینِ پدر خیره مانده و انگشت کوچک پایش را گرفته بود و با سماجتی تمام، بالا و پایین می‌کرد. انگار با این همه اصرار می‌خواست انگشتش را از جا بِکَنَد. «توکل به خدا ! شما مرد جبهه و جنگید. حتما می‌تونید ترک کنید». این را یکی از اعضای جمعیت امام علی(ع) دلسوزانه به یوسف گفت.

در آن زمستان زیرصفرِ سال ۱۳۷۹ تنها عرقگیر پاره‌ای بر تن داشت. سیگاری گیرانده بود و حالا پُکهای تندتری به آن‌ می‌زد. انگار هروئین داشت در خونش اثر می‌کرد. کم کم به حال نشئگی می‌افتاد و به اصطلاح مغزش چِت می‌کرد روی پُرگویی. «به قول گفتنی، رفیق ناباب بود. گفت واسه زخم جنگ من درمون داره. گفت یه دود بگیر. گفتم اهلش نیستم. تو جبهه هم کم دود نگرفتیم.گفت این مردافکنه. دیدم مَردیم رو زیر سوال می‌بره. خواستم برای این که کم نیارم و روش کم بشه، یه دود بگیرم بره پیِ کارش. یه کام که گرفتم، مردافکنی مالِ یه دقیقه ش بود، خودم رو که دراز کرد، خونه و خونوادم هم افکند. دوای درد نبود، دردِ بی‌درمون بود. ما رفتیم جبهه که دود اون‌ور این‌ور نیاد. حالا همه جا رو دود گرفته. یاران چه غریبانه رفتند از این خانه». با کلمه یاران، به عکس بی‌قاب و شیشه همسرش که بانو خطاب می‌کرد، اشاره زد که در نمورِ طاقچه، بی‌رنگ و رو و زرد شده بود.

مشخص بود که یوسف نمی‌تواند ترک کند. از خانه‌ای که سالها در و پیکرش را تکه تکه کَنده و بُرده و فروخته بود، از یخچال نداشته، از اجاقی که لحظه‌ای بر آن غذایی گرم شود، از نبودِ تلویزیونی که کودکش را سرگرم کند یا حتی دستشویی برای دست شستن، یا یکی آینه برای دیدن این همه ژولیدگی و ژنده‌پوشی. هیچ چیز در خانه نبود، جز اسباب اسقاط و انبوهی از زباله که مشخص بود با ذهنی بیمار در خانه جمع آمده است. یوسف آن روز بعد از چندین‌بار اصرار، از ما خواسته‌بود که بیاییم و شقایق کوچک را از پیش او به بهزیستی ببریم. «نمی‌تونم ترک کنم. عاجزم. ده دوازده ساله زندگیم دود شده رفته. من پدر خوبی نیستم برای شقایق. تو رو خدا ببرینش. نذارید زندگی این بچه رو هم دود کنم بره».

حرفش را پذیرفته بودیم به خاطر آن که هر از چندگاه، جای درد و داغی بر دست و صورت شقایق می‌دیدیم. یوسف که عاشق دخترش بود، وقتی او را ناآگاه می‌آزرد، خود را نیز با عذاب وجدان بر در و دیوار می‌کوبید. خانه نیز دیگر امن نبود و پاتوق معتادانی شده بود که در بنگ و منگِ پدر، تهدیدی جدی برای شقایق بودند.

روزی که شقایق را می‌بُردیم، پدر با مهری تمام موهای دخترش را شانه می‌زد و می‌بوئید و می‌بوسید. به شقایق گفته بودیم به پارکی می‌رویم و زود برمی‌گردیم. وقتی سوار ماشینِ رفتن شدیم، یوسف بر بالای انبوهی از زباله، سخت می‌گریست، سخت فریاد می‌زد. تا به حال کسی را چنین زار و درهم‌شکسته ندیده‌ام. نیلِ اشکهایش از پُشت، فرعونِ وجودت را می‌گرفت و غرقابه می‌کرد، تمامت می‌کرد؛ گونه‌ای که در اوج دلمُردگی و خستگی، نعشِ وجودت به هر ساحلی می‌رسید. رفتیم چون باید می‌رفتیم. چون از ما خواسته بود که حتما شقایق را از آن وضع نجات دهیم.

چند روز گذشت. دوباره رفتیم پیش یوسف تا ببینیم بدون شقایق چه می‌کند. نبود. نیست شده بود. آن‌قدر گشتیم تا فهمیدیم یوسف، مفقودالاثرِ شهرِ درد و دود شده است.
Nov 30, 202323:22
سواس، کفشی از درخت داز

سواس، کفشی از درخت داز

⭕️ سواس، کفشی از درختِ داز

✳️ بیست و سومین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

فاصله بین پابرهنگی، با تلخ و شوریِ شنهای داغ و تفتیده، برگِ پوکِ پوشالی درختِ "داز" است که به شکل کفشی به نام"سواس"درآمده. همین کلاف‌پیچِ برگهای خشک و زمخت و درهم‌تنیده، در طی طریق طولانی میان خانه و مدرسه، تنها یاور پاهای کودکان بلوچستان است. اینجا چراغ‌آباد است. بیست و هفت کیلومتریِ قصرقند. روستایی که به محض ورود به آن از خود می‌پرسی کدام چراغِ روشنی، این برهوت را آباد کرده است؟

از دور که می‌نگری، خانه‌های این به‌اصطلاح آبادی، انگار کلاه‌هایی حصیری است بر سرِ زمینِ صله‌بسته و خشک. کپرخانه‌هایی که در برابر تندی و بی‌رحمی آفتاب، تنها سایه‌ای بر سر می‌شوند و از هُرمِ داغِ طاقت‌فرسایِ بیابان نمی‌کاهند. وارد هر کومه که می‌شوی، کودکانی با چشمانی کهربایی می‌بینی که در اوج سوءتغذیه، چشمِ انتظارشان بر ورودیِ کپر، له‌له می‌زند. گرسنگی و تشنگی، بازیهای کودکانه‌شان را زمین‌گیر و مگسها را به جست و خیز و بازی بر بالای سرشان، جسورتر کرده است و این کودکان را حتی نایِ دستی نیست که امنیتِ پرواز مگسها را برهم زنند. جانت سخت چنگ می‌شود زمانی که می‌فهمی قناعت برای آب در این روستا به واسطه آن است که آوردن دبه آب گل‌آلودی به حمالی خر و قاطر از چاله‌هایِ کَنده شده در کوه‌های قصرقند، به هفته‌ای طول می‌کشد، اما در همین روستا موادمخدر به دقیقه‌ای در دسترس است و این شده که دود، بسیاری از مردان این ویرانه‌کپرهای فقرزده را بُرده و به جز این خِدِری و خمودگی، دیگر هیچ چیز در دسترس این مردمان نیست. نه پزشکی، نه دارویی، نه درمانگاهی. تنها دردِ بی‌درمانی، به مساوات توزیع شده است.

بارداریِ یکی مادر، امکان همجواری با مرگ است و شگونِ نورسیده می‌تواند هر آن به شیون و سوگِ رفتن مادر و فرزند تبدیل شود و اگر نوزادی به دنیا بماند، یا در سوءتغذیه زمین‌گیر می‌شود و یا عاقبت صفیه کوچک نصیبش می‌شود؛ سه سالگی‌ صفیه را همه به یاد دارند که چه زیبا سخن می‌گفت و چه دلبرانه از این سو به آن سو، زمین را به گام‌های کودکانه‌اش متبرک می‌کرد. از آن سه سالگی تا به امروز شش سال گذشته است و به شبی، در اثر تب عفونی و تشنج، صفیه، زیبایِ خفته دلمردگیِ کپری شده است که نه به مرگ آرام می‌گیرد و نه به زندگی، هوشیاری و سلامت و طراوت می‌یابد. او یکی از چندین کودک فلج شده از تشنج تب است که به آنتی‌بیوتیکی ساده، التهاب تبشان فرو می‌نشست و طومار سرنوشتشان این‌گونه در هم پیچیده نمی‌شد. برخی از کودکان این روستا، به سق زدن خشکه نانی و گِل‌آلوده‌آبی، جانی می‌گیرند و کیلومترها راه می‌روند تا به مدرسه‌ کپری‌ای برسند که در فشردگیِ پنج کلاس در یک اتاق، تدریس بی‌عاقبتی می‌کند. کلاس اول و دوم و سوم و چهارم و پنجم. اما اثری از مقاطع دیگر تحصیلی نیست و ادامه این راه، تقریبا محال است و شهر محروم قصرقند اگر چه برای روستاییان قصرِ قند است، اما برای ادامه تحصیل، کوخِ تلخی است.

در این صحرایِ برهوتِ رهاشده و بی‌عدالت برای دسترسی به هر چیز باید کیلومترها پیاده رفت. اما برای رسیدن به مسئولین این وضع، جز سراب، هیچ نمی‌یابی. آن هم در حالی که مادران نجیبِ خطه سیستان و بلوچستان، در اوج نادیده گرفته شدن، فرزندان خود را برای دفاع از میهن، به شهادت تسلیم کرده‌اند.

تو امروز در پشت میز مسئولیتت، سرابِ نرسیدن‌ها باش! روزگار برزخت خواهد رسید که نیازت به دلجویی از مردمانی است که در برهوت بی‌مسئولیتی‌هایت رها کردی. آن زمان هر چه بر تلخ و شوریِ شنهای داغ و تفتیده از اشکهای مادران و کودکانشان بروی، به رهایی نخواهی رسید.
Oct 15, 202314:48
آتشگاه

آتشگاه

⭕️ آتشگاه

✳️ بیست و پنجمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

گفته‌اند این دقایق را به انتظار پایان عمرت خواهی نشست که فردا روز قصاص توست. بر دوش هر ثانیه‌ای از زندگی‌ات کوه مرگ، سنگینی خواهد کرد. غل و زنجیر لازم است برای تحمل این دقایق تا مبادا بر خود آسیبی زنی و با پیشکش نعشت به خود کشی ، فردای اولیای دمت را باطل کنی که آنها در پی قصاص تو به آرامش خواهند رسید.
"حلالم کنید". جوان قبل از قرنطینه در غل و زنجیر، تماس تلفنی‌ای می‌گیرد و با صدایی لرزان می‌گوید.

به جزع و فزع می‌افتیم. به سرعت بار سفر می‌بندیم. قصد شمال می‌کنیم؛ نه برای تغییر آب و هوا، بلکه برای جلوگیری از خشم و انتقام خونبار خانواده‌ای و بر دار شدن جوانی. چه بد سفری است این سفر شمال! همه عجله لحظه‌ها در اتوبوسِ سفر بر مهره‌های ناسور گردن و کمرم سنگینی می‌کند. به جای نشستن در کنج اتوبوس، بال پروازی می‌خواهم تا دل آشوبم را آرام کنم. دقیقا یک سال و شش ماه است که پرونده این جوان به جمعیت امام علی(ع) ارسال شده. پانزده سالش بوده که همسایه و همکلاسش را در بازی کودکانه در باغی کشته و از ترس، جنازه رفیقش را دانه‌ای کرده و در خاک کاشته که پس از دوازده سال درختی شده و هر روز میوه انتقام بر بار نشانده و همه اهالی محله آتشگاه را چون اسپند بر روی آتش، پر از خشم خوردن این میوه کرده است. به واقع وقت طلاست. پس مبادا لک لکِ مردد جان پا در هوا بماند و قدمی بر زمین مگذارد؛ باید به سرعت به درِ خانه اولیای دم رویم و سوزِ دمشان را بر جان گیریم. ظهر است. در دم‌کرده‌ هوا و خواب‌آلودگی بی‌تفاوت مردمان شهر به دنبال معتمدی برای میانجیگری می‌گردیم. غیر از قیلوله بعدازظهر، ترسی در جان همه است و هیچکس حاضر نیست گامی بردارد. همه می‌گویند فقط کینه و انتقام اولیای دم نیست که دم‌به‌دم بر هر کس که به آن محله شود، فرود می‌آید؛ بلکه کل آتشگاه، چوب و چماق خواهند شد و بر سر کسانی که خواهان بخشش باشند فرود خواهند آمد که بار قبل و بار قبل‌تر هر کس رفته با سر سالم برنگشته.

چاره‌ای نیست. تنها رهسپار می‌شویم. قرآن بیاورید. مادر زمینگیر و پدر قاتل جوان حتما باید باشند. زانو می‌زنیم، می‌گرییم و بخشش می‌خواهیم. در نزدیکیِ سکوت خانه فقط صدای نفسهای ماست که به پای کشیِ جیرجیرکها آمیخته. به کنار در می‌رسیم. هر جیرِ جیرجیرکی، در ماتم ذهنت، ترس را کش می‌آورد. می‌خواهم در بزنم تا مادر داغدارم از آن سوی در بیاید که ناگهان کسی فریاد می‌زند برای بخشش
آمده‌اند. بر درخانه می‌کوبم. مادرم بیرون بیا. گفته‌اند از روز مرگ فرزندت، گچ‌هایی را که او از کنار تخته سیاه مدرسه‌اش به خانه آورده بود، تا انتظار پای چوبه نگه داشتی. گفته‌اند یکسر گریسته‌ای. گفته‌اند همسرت چندبار قلبش ایستاده و مات و بهت روزگار شده است. فریادها بیشتر می‌شود که بیایید برای بخشش آمده‌اند. ولوله و هلهله در کوچه می‌افتد. مادرم بیرون بیا هیچ مادری با کشتن فرزند مادر دیگری به آرامش نمی‌رسد و تو خوب این را می‌دانی. بگذار فردا روز بخشش باشد که این مُلک خسته است از قصه قصاص مادرانی که فرزند مادر دیگری را بر دار می‌کنند.

مادرم تو را به خدا برخیز و بیرون بیا ! من خون فرزند تو را نریخته‌ام. تقاص چه را پس می‌دهم که اینک کنار خانه تو هستم؟ بر من بکوب، بر من بزن که بد سفری است این زندگی در سایه شوم انتقام مادری از مادری دیگر و هر پرونده‌ای که به خشم انتقام خاموش شد، جز استخوان‌سوزی در این سفر تلخ بر ما هیچ نگذاشته. مادرم بیرون بیا!

به آنی می بینم در باز نمی‌شود. مادری بیرون نمی‌آید. همه اهل محله آتشگاه از جانشان چوب خشم روییده است و به سوی ما می‌دوند. دیگر توانش را ندارم که از این سفر با بار قصاصی برگردم که بخشش زیبنده‌ترین نیاز روزگار ماست. پس چشم می‌بندم و در مقابل چوبها به تسلیم می‌نشینم. هر چه باداباد!
Sep 05, 202326:09
اَوینار

اَوینار

⭕️ اوینار (بخش اول)

✳️ بیستمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

چگونه می‌شود در مضیقه کلمات و ستونی در روزنامه، از ستون‌ریختگیِ جامعه‌ای گفت که در روزمرگی هر روزه‌اش، ستم بر کودکان کوخ‌نشین، عادت شده است؟ زبانم قفل شده. ذهنم زنگ زده و منگ و خنگ می‌آید در گفتن خاطره‌ای تلخ از اَوینارِ کوچک، دختر ده ساله دروازه غار که در زمستان بی‌برف سال ۱۳۸۱، بر سر آن کوچه تنگ، برایم گفت چه بر سر کودکان خانواده‌های اعتیاد می‌آید و همه بودنم را تلخکام و زهرآگین کرد. خورشید وجود اَوینار به همراه خانواده‌اش در این سرزمین، به آرامی کسوف کرده بود و در این خورشیدگرفتگی، بدون آن که ما بفهمیم، بدون آن که ما ببینیم، خانواده‌ای در عمق فقر و فلاکت، به آرامیِ تمام فرو شده بودند و در تاریکی مطلق و نا امیدی از دست‌گیری و کمک کسی، فروریختنِ شن ریزه‌های ساعت شنیِ مخدروبنگ بردوشهای زندگی‌شان نیز شروع شده بود. پدر اَوینار، مردی با غیرت، که پس از تصادفی کمرشکن، مجبور به پرداخت دیه، همه هستی‌اش را به چوب حراجی زده بود و زار و زندگی‌اش را جمع کرده و به محله زنگ زده دروازه غار آمده بود تا بدون آنکه بداند فقر خود را به همسایگی فساد آورد و پنبه یأسش را به آتش بازیِ ناگهانِ اعتیاد زند. تصور می‌کرد برای رهایی از فکرِ دردِ نداری، یک آن بر بساط می‌نشیند و بلند می‌شود بدون آن که بداند، هر که بر این بساط نشست، تمام‌دردی می‌شود آن گونه که دردِ نداری‌اش گُم می‌گردد. مادر خانه در آن فقر و فلاکت تلاشش این بود که شوهرش را بازیابد. شوهر برای این که سرش به بنگ و بساطش گرم باشد، دستِ همسرش را نیز می گیرد و بر تختِ رختِ نشئگی اش می‌نشاند. اَوینارِ به عنوان خواهر بزرگ، به همراه دو برادر کوچکش حال شاهد مادر و پدرشان هستند که در آتش افیون می‌سوزند و اَوینار ناگزیر است برای گرسنگی خود و برادران خردسالش، ابتدا بین این دو کوهِ سراب زده سوخته مه‌گرفته، در وهمِ آب و غذا بَدَوَد و هر بار در چُرت پارگیِ پدر و مادر، سیلی نصیب بگیرد، تا بفهمد برای غذا در خانه دیگر هیچ نیست و باید به خیابان گدایی‌ها و ترحم زند و دست بالا بگیرد در مقابل عابران در گذر و با اشکهایش یا تکه پاره کاغذ فالی، یا پاک کردن شیشه ماشینی، لقمه نانی برای دو برادر کوچکش بیاورد. هر بار که به خانه برمی‌گردد، اگر تکه نان و پنیری برای دو برادر کوچکش آورده است، اگر تلاش کرده تا مشام زندگی را در خانه به ولع آورد، اگر به عنوان یک بچه ده ساله خواسته که غیرت و عشقش را نشان دهد، تنها با یک چیز مواجه شده: تنبیه، توهین و تلخیِ پدر و مادری که هروئین و مواد مخدر، تمام راه نفسشان را بسته، دیدگانشان را گرفته و نمی‌توانند تپش زندگی را در اَوینار و دو فرزند کوچکترشان ببینند. پدر در زدوخورد با اَوینار، متوجه پس اندازِ پول‌خردهایی در تهِ جیب این دختر کوچکش می‌شود. شمارش پول خردهایِ اَوینا در حرص پدر، برای برطرف کردنِ یک بار خماری و تجدید خیال نشئگی، مناسب می‌آید. حال با دردی تمام از دخترش می‌خواهد به محله غربت رود، به پاتوق موادفروشان، به میان هرزگی ساقی‌ها و مردانی که همه وجودشان نفرت است و زخم برود و دوای درد پدر را بیاورد و او را "بسازد"؛ که پدر با این خماری سخت و استخوان‌درد، توان آن را ندارد که حتی از زیر رختِ گوشه گیری‌اش بیرون بیاید.

و آن روز بود که اَوینار با دلسوزی تمام برای پدرش، با پول خُردی اندک به ته کوچه غربت شد بدون آن که بداند پولهای خُردش کفافِ حتی یک بار "ساخته شدن" پدر را نیز نمی دهد. پدر باید آینده ات را می ساخت. سرمایه چه داری اَوینار کوچک، در این کوچه غربت برای ساختنِ پدرت؟!

ادامه دارد ...

Aug 09, 202335:42
دست باخته

دست باخته

⭕️ دست‌باخته

✳️ نوزدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

ناگهان دستت زیر پرسِ دستگاه، قطع می‌شود. فریادت با فواره خون، بالا می‌گیرد. دو سه نفر کارگر بزرگسالِ کارگاه، می‌دوند و دستگاه را خاموش می‌کنند و بدن نحیف و به ضعف‌افتاده‌ات را در مقابل چشمانِ وحشتزده دیگر کودکان، از زیر تیغ بیرون می‌کشند. با سرک کشیدنِ صاحب‌کارِ پیر، جزع و فزعَت، بیشتر می‌شود. انگار که بخواهی تقصیر را از گردن خود باز کنی و به گردن دستگاه بیندازی. صاحب‌کار هشدار داده بود که اگر مراقب نباشید و دستتان را ببازید، اخراج می‌شوید.

اسماعیل ده ساله! تو به این سیصد هزار تومان ماهیانه این کارگاه زیرزمینی نیاز داری تا علاوه بر خرجِ بنگ و بستِ پدر منگ و افیونی‌ات، خرج مادر و خواهران بی‌پناهت را هم فراهم کنی. خانه اجاره‌ایِ تو در ویرانه‌های فسادزده محله لب‌خط است.

ای مرد کوچک خوش‌مرام! چندسالی است که نظر ما را گرفته‌ای؛ با دو چشم خیره درشتِ مشکی رنگت به دوردستها و لبان همیشه دوخته‌ات در پاسخ به سوالاتی در موردِ زندگی‌ات، محزون و مغموم می‌آیی و حسرتی سنگین و همیشگی، معصومیتت را بیشتر می‌کند. تو هیچوقت نیستی. از ساعت 7 صبح تا 9 شب، به سر کار نامعلومی می‌روی. وقتی برای درس خواندن نداری. زمان و اوقاتی که در ساحتِ بازیِ کودکی‌ها زیبا می‌شود، برای تو همیشه در مضیقه است.

امروز دست باختی، اگر اندکی از انگشتانت مانده بود، در حد دو بند انگشتان دست محمد 12 ساله یا ادریس 16 ساله، یا حتی اگر یکی از انگشتانت سالم مانده بود، همچون دستِ رضای 9 ساله، می‌توانستی به کارت ادامه دهی و نان بخور و نمیر را به سفره خالی‌ات ببری.

رد خونت را شستند از روی بی‌رحمیِ تیغ فولادی سنگین و صفحه زمخت و سردِ دستگاه. دست باختی و با پاره‌کَنَفِ کثیفی، زخمت را بستند و عذرت را خواستند و تو را به سکوت واداشتند تا نگویی بر سر دستان کودکان این محله چه آمده‌است. بعد تو را به درمانگاه محقری بردند که بی سروصدا عادت به جمع و جور کردنِ زخمهای خونبارِ امثال تو دارند. با تحقیر و تشر به خانه رفتی. پدر برخاست از نشئگیِ همیشگی‌اش تا تو را به سیلی و شلاقِ تربیت و تأدیب بگیرد و زیر بغضِ مادر و اشک خواهرانت، از پدر بودنش، خمار شود.

شب که شد بر بستر درد، سر گذاشتی و دوختی بر سقفِ بالای سرت این سوال را که چه گناه و اشتباهی کردی که این چنین شد؟ چه شد که به صدم ثانیه‌ای دستت مردد در زیر دستگاه ماند تا آن تیغه فولادی، بی هیچ تردیدی، جدایش کند؟ بدون آن که بدانی تو هیچ تقصیری نداری که قانون احتمالات هم در مقابل حرص در این کارگاه‌ها، قطع شدن دستِ کودکانه توست.

صدها کارگاه که بدون هیچ نظارتی، با حضور کودکان، به تولید اسباب بنجل با قیمتی پایین می‌پردازند تا با چین و ماچینش رقابت کنند. کارگاه‌های بازیافتِ زباله، ذوب پلاستیک، شیشه و بلورسازی، دوختِ سنگین، گونی‌سازی، آجرپزی، کودِ دامی و... تا مردمان و مسئولان فکر کنند کودک کار، تنها بر سر چهارراه‌ها و خیابانها، کاغذ فال به دست، ایستاده است. تو دست باختی به خاطر تولید دسته قوری فلزی که معلوم نیست چای صبحگاه چه کسانی را در این سرزمین دم خواهد کرد.

ای ذبیحِ اسماعیل! سرنوشت تو به خاطر آن است که دستانی بی‌هیچ تردیدی و یا ترسی از احتمال قطع شدن، نان از سفره مردم برمی‌دارند تا در خوابِ من و ما، عاقبتشان را بر بی‌عاقبتیِ کودکان این سرزمین بنا کنند.

پس ای اسماعیلهای کوچک!
برای کسب نانی بخور و نمیر دست به زیر تیغ فولاد و صفحه آهن ببرید! احتمال قطع دستان شما بالاست.
Jun 23, 202323:41
بهترین بابای دنیا

بهترین بابای دنیا

⭕️ بهترین بابای دنیا

✳️ هفدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

الف.ب.پ. آتنا، بنیتا، پریا و تو تصور نکن در این رنج‌نامه، نوبت همه حروف الفبا نخواهد رسید. دو میلیون معتاد، در اوج سیه‌روزی، زندگی کودکان سرزمینمان را تاریک کرده‌اند و من و تو بی‌خبریم تا زمانی که در لابلای اخبار، جسد آتنای کوچک پیدا شود، بنیتای نوزاد، تب‌زده از گرما در ماشینی رها شده، نظرگیرمان بیاید و یا زخمهای تن پریا لحظه‌ای بر کُمای عمیق ذهنمان، چنگ زند. ت مثل تینای کوچک ده ساله‌مان. در کنار گورستان، آنجا که تنها نگاه‌ها گذر می‌کنند، از نخاله‌زباله‌ها آلونک و کپری ساخته‌اند و تنها نصیبشان از شهرنشینی، مخدر و اعتیادش است و زندگی‌شان به گداییِ گورگَردی می‌گذرد. بطری گلاب بر دست، فاتحه‌‌ای برلب، شریک غم عزاداران می‌شوند و دستی به تکدی در این مرثیه رفتن‌ها بالا می‌آورند. تینا. نام یکی از دخترانِ گدای گورستان است و امروز روزی است که زندگی این دختر گورگَرد را پیگیر می‌شویم؛ در حالی که می‌دانیم از فرصت مدرسه گذشته‌ و بازیهای کودکی‌اش در قبرستان دفن شده و بهار زندگی‌اش، به ماتم زمستانیِ عزاداران دوخته شده است. این سرنوشت تلخ، زمانی تلخ‌تر می‌شود که کنار کپرِ تینا می‌روی تا حال این دختر سوءتغذیه‌ایِ نحیف و چُرده را از پدرش جویا شوی. پدر که تازه با آمدن ما، از خوابی سنگین با غرولند بیدار شده، در پیش پای آلونکِ مگس‌زده‌اش می‌نشیند و با فندک اتمی‌اش سیگاری می‌گیراند و به گوشه لبهای قیطانی‌اش می‌گذارد. چند کلمه ساده بین ما و پدرش رد و بدل می‌شود. تینا نیز خیره به دوردستِ گورستان، خُرد خُرد بر زمین فرو می‌شود و می‌نشیند. پدر در پاسخِ سوالمان، بی‌ربط، شروع به تحقیر و توهین به تینای کوچک می‌کند. دختر ده ساله‌اش را که روزانه ٣٠ تا ۴٠ هزار تومان از گورستان برای او پول به خانه می‌آورد، به فحشا متهم می‌کند و هر از چندگاه، با دست سنگینش، ضربه‌ای مرگبار به سر تینا می‌کوبد و خود را بهترین پدر دنیا خطاب می‌کند و خطابه‌اش را با ادعای این که تینا همه چیز دارد و قدر نمی‌داند، ادامه می‌دهد. میان صحبتهایش پیراهنِ زنانه بلندی که بر تن تینا زار می‌زند را می‌گیرد و می‌کشد و کودک را بر خاک سرافکندگی، می‌مالد. تینا خود را دوباره جمع و جور می‌کند. این بار آستین‌های پیراهن که تا انگشتان دستانش پایین می‌آمد، بالا رفته و دستان تینا، در آن ظهر گرم، پیدا می‌شود. تینا با شرمندگی، نقطه‌ای بر روی دستش را با انگشت شست می‌مالد و در غمش که بی‌تاب شده، به دنبال قطره اشکی از چشمان خشک‌شده‌اش می‌گردد که بر عزای این روزگارش فروبریزد. از حرکت شست بر پشتِ دستش نگاه ما نیز به آن حرکت عصبی خیره می‌شود. ناگهان می‌بینیم زیر شستش، دَلَمه خونی جابجا می‌شود و تکه گوشتی جزغاله شده، به‌چشم می‌آید. پدر ته سیگار از لب می‌گیرد و به سمت فرزندش پرت می‌کند و تینا ترسیده، آستینهای بزرگ پیراهن زنانه را تا روی انگشتانش می‌کشد. دیگر همه چیز را فهمیده‌ای. وقتی یکی از خانمهای مددکار عضو جمعیت امام علی(ع) به بهانه نوکردنِ لباس تینا، او را به حمام می‌برد، تمام بدنش را جاسیگاریِ هوسهای مدعیِ بهترین پدر دنیا می‌یابد؛ همان بابایی که می‌گوید نگذاشته آبی در دل کودکش تکان بخورد. همان بابایی که به تازگی راهِ تحمل این زندگیِ گورگَردی را در مصرف مواد به دخترش آموخته است. این همه داغ، این همه زخم، بر تن فرزند میهنم؛ تقصیر با کیست؟!

تو بخواب ای بهترین پدر دنیا در کپر کثیفت. رستاخیزِ زخمهای فرزندان این سرزمین نزدیک است و همه پدران به خواب رفته در کپرها را بیدار خواهد کرد. شاید آن روز، دیر باشد برای پاسخ به این داغها!

May 14, 202318:49
بنیتا، دختر بی همتا

بنیتا، دختر بی همتا

⭕️ بنیتا، دخترِ بی‌همتا

✳️ شانزدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

در نبودِ دهشت‌بار بنیتایمان، می‌توان در این روزها حس کرد دل‌مُردگی مردمی را که زیرِ چرایی و چگونگی رفتن این نوزاد معصوم، کمر اندیشه‌شان علامت سؤال شده و وجدانِ بودنشان نشانه‌ای از تعجب. غریب می‌آید وقتی که این مرداد را ورق می‌زنم و به هفتم مردادماه سال ١٣٧٦ می‌روم، روز دستگیری «غلامرضا خوشرو»؛ روزی که دوربینی برداشتم تا فیلم مستندی از این سوژه به زعم خودم بِکر بسازم. مستندی درباره مردی که ٩ زن و دو کودک را به زنجیر قتل‌هایی فجیع آویخته بود و به‌عنوان راننده مرگ، در مسیر رفتن زنان قرار می‌گرفت و آنان را به جای رساندن به مقصد، به مقصود رنج بی‌پایانش، به مسلخِ تجاوز و تکه‌تکه‌کردن و در نهایت، سوختن می‌بُرد و زنان کباب شده با بنزین را بر سر گذر، رونمایِ اجتماع می‌کرد تا خشم فروخورده خود را به نمایش گذارد. نخستین چیزی که از غلامرضا در کادر دوربین نشاندم، پیکانی بود که در آن، زنان را به دام می‌انداخت. اتومبیلی که نه دستگیره بر در داشت و نه اهرمِ بالابرِ پنجره. وقتی به داخلش می‌رفتی، دیگر نمی‌توانستی بیرون بیایی. آن اتومبیل مسروقه که حال ضمیمه پرونده در آگاهی خاک می‌خورد، هیچ چیز دیدنی نداشت. همه علائم قتل، با وسواسِ تمام، هر شب پاک می‌شد. به نظرم چیزی نداشت که خیال من، مسافر و سوار بر آن شود که ناگهان در تلألو نور، روی یکی از شیشه‌ها، اثر دستی کودکانه دیدم. با کمک این تلالو، در ردِ مسیر نور، نگاهم را به بالا و پایین گرداندم حال می‌توانستم چندین جای دست را بر شیشه‌ها ببینم. عذاب الیم بود که از امتدادِ رد دستان بر شیشه، در تصورم کودک و مادری اسیر مرکب مرگ، به کمال رسید و در مقابلم قد کشیدند. غلامرضا در اعترافاتش می‌گفت کودک را وادار کرده به صحنه تجاوز به مادرش نگاه کند و بعد از چهل ضربه چاقو و قتل مادر، به سراغ کودک رفته و او را نیز با طنابی خفه کرده ‌است. تقلا و تلاش کودک برای فرار از این تدریس خون‌بارِ شیطانی که در آن مَرکبِ بسته، مدرسه اش گشته ، بر تخته شیشه‌ها به ردِ دستان عرق‌کرده، الفبا شده بود. حال می‌خواستم در آن ماشین به دقت خون‌شُسته، به دنبال علت این جنون بگردم، آن هم زمانی که دادگاه و رسانه‌ها فریاد می‌زدند که غلامرضا پدیده نادری است در مدینه آرماني ما. وقتی به محله کودکی غلامرضا رفتم، متوجه شدم به دلیل تجاوزهای مکرر، کودک‌مُرده‌ای بی‌مادر بود که حال مادری را پیش کودکش به انتقام تلخ روزگار می‌‌کُشت. فیلم‌سازی را رها کردم و در هر محله درد، خانه‌ای برای حمایت از کودکانی که در کودکی مورد ستم قرار میگیرند به راه انداختم تا به جای تدریس تجاوز، عشق مادری و کودکی را برگردانم. اکنون پس از ٢٠ سال عذاب الیم برای برقراری این خانه ها ، باز هم مجرمی آزاد و منگِ شیشه، ماشینی را دزدیده و همراهِ نوزادی به هبوط بیابانی رها کرده! پس تو ای دزد بیرون از زندان شیشه‌ را بالا بکش، کودک‌مُردگی‌ات را به رخ جامعه، تا مبادا طفلی از هُرمِ این حبس بیرون بیاید تا در بی‌عدالتی و بقایی این اختلاس‌های کهکشانی که صفرهایش بی‌ارزش شده است، چرخه معیوبِ کودک‌مُردگی را در جامعه به تکرار ‌آید. نَه مادرم! این حق تو نیست که در جوش دلت بعد از ویار سخت ٩ماهه، فرزند تشنه لب شیرافشانت، ضجه کشد و در ظهر گرم این مُرداد، طاقت موت را لَه‌لَه زند و به ضربِ تک‌وتوک افتاده ضربانِ قلبش، فرشته مرگ را شرمنده کند. پس بدان‌ ای مادر! خوانده است بنیتا این آیه را به نام خدای بی‌همتا! در این مضیقه و تنگنا! و دلیل شده است در این مرکب فانی بر گذرِ رفتن‌ها، برای رستاخیز و دوزخِ جاودانه آنها که کودکی‌اش را دزدیدند در این دنیا.
وَإِذَا أُلْقُوا مِنْهَا مَکانًا ضَیقًا مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنَالِک ثُبُورًا (سوره فرقان، آیه ١٣)

Mar 19, 202324:40
گرگ در خانه

گرگ در خانه

⭕️ گرگ در خانه

✳️ پانزدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

نامش آتناست و چه تلخ است تجاوز بر این نام و اگر این نام از آن کودکی باشد، چه قیامت و یوم‌الدینِ سختی خواهد بود.
نامش نظیفه است. یکی از هزاران کودک آسیب دیده از تجاوز که به تازگی توسط جمعیت شناسایی گردیده. ده ساله. در گیره سوخته انگشتان دستش، تعدادی کاغذ فال، پیوست شده است. در دست دیگرش سطل اسفند خاکستر شده. آن دختربچه هبوط کرده بر صندلیِ سرد، نشسته و ثانیه‌های درگذر را به سکوت طولانی‌اش، پُردرد و تحمل‌ناپذیر می‌کند. از دهان نیمه‌بازش هیچ کلامی نمی‌آید و نگاه ماتمش خشکیده بر گوشه خالی اتاق. ده‌ساله مُردگی است که زندگانش تازیانه‌اش زده‌اند. اگرچه نظیفه، زیر رسوبی از دردها، ظرافتِ کودکی‌اش را هنوز حفظ کرده، اگرچه بی‌گناهی و بی‌پناهی‌اش جانت را چنگ می‌زند، اگرچه چون شمع می‌سوزد، پروانه عشقت را به پریدنِ سوختن وامی‌دارد، اما دردِ داستان زندگی‌اش، همه احساسات انسانی را در تو کیش و مات می‌کند. تنها در پی چیستی و چرایی و چگونگیِ اتفاق افتادن داستانهایی از این‌دست، برای این کودکان هستی؛ داستانهای بی‌پایانی که آرزو می‌کنی تمام شوی که تمام شوند، نباشی که نشنوی. اما داستان هر روزه نظیفه. دختربچه اگر تا انتهای شب ۵٠ هزار تومان پول از گدایی و اسفند دود کردن و فال فروشی به خانه نبرد، پدر در به روی او نمی‌گشاید. چه داستان غریبی است. خانه جای ناامنی شده. دیگر این بُزک زنگوله‌پا نیست که در را به فریبِ دستان آرد زده گرگِ هار باز می‌کند؛ بلکه گرگ در خانه است و هر شب بعد از درکوبیِ کودک، ابتدا ۵٠ هزارتومان را می‌بیند و بعد در باز می‌کند! چه دربازکردنی! نه اثری از گرمای مهر در آن خانه است، نه نان و آبی و نه تختی نرم و امن برای یکی خوابِ کودکِ ده‌ساله. بعد از توبیخ و تشر و توهین و ضرب و شتم و تازیانه، آن زمان که نظیفه، نیم‌بسمل‌مرغِ حنجره بریده جنونِ پدر می‌شود و به گوشه‌ای به خواب می‌رود، پدر در توهم شیشه، برمی‌خیزد و به سراغ فرزند می‌آید و آن بچه را در پیشِ چشم خواهر و برادر و مادرش، نوبتِ تجاوز می‌پردازد. نظیفه همچون خواهران و برادران دیگرش، آزارِ جنونِ شیشه‌ای را دارد که حتی به پرتابِ سنگ معصومیتِ کودکانه هم نمی‌شکند. چرا این شب اینگونه صبح شد؟ چیست این خانه و چگونه است این پدر؟ سوالهای بی‌جوابِ این روزگار است. اذان بر سر گلدسته مسجد نزده، صبح به کوچه‌ها نریخته، نظیفه از خانه بیرون می‌زند؛ فال آیندگان به دست، اسفندِ سوختنِ چشم زخم به دست دیگر، بر گذر می‌ایستد تا بینِ صدها ماشین در رفت‌وآمد و یکی دو تا فال فروخته شده، راننده‌ای با نسیمِ هرزه‌ورزِ نگاهش بایستد و به او بگوید همه اسفندهایت را بر زخم چشمانم بسوزان، کل فالهایت را می‌خرم اگر... و همین اگرِ گرگِ گرسنه بر لباسِ گوسپند است که برزخمان شده و چه دانی که تکرار تلخِ تجاوزِ پدر و کاسبکاران بر سر گذر، با کودکیِ یک کودک چه می‌کند؟! و کیست که نداند مرگ آنی که به لحظه‌ای طومار دردها را در هم بپیچد، ترجیح دارد بر برزخِ نمک بر زخم پاشیدن هر روزه و چه تلخ است این ترجیح. پس می‌خوانم زیرلب این دعا را: ربنا عطا کن مرگی سریع را بر آتنایِ وجودِ ما که سخت است روزمره شدن تجاوز بر نظیفه‌ها و کودکان بر گذر و عذابِ نارِ خود را برقرار کن در قیامت و یوم‌الدین، بر هر کس که گرگِ در لباس گوسپندِ خانه ما گشته است!

Feb 21, 202317:40
نقابِ ریخته

نقابِ ریخته

⭕️ نقابِ ریخته

✳️ چهاردهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

کهربای چشمانش، حتی با رد سیاه سیلی پدر بر گونه‌اش، همچنان پر از شور زندگی می‌درخشید. دُرسا شش ساله و عزیز مادر، مادر بر رفِ پاگردِ در اتاق مشرف به حیاط می‌نشست و با نگاه نگرانش، بازی دخترش را تعقیب می‌کرد. کوه غم بر شانه مادر از بی‌اعتباری و لَشیِ پدر معتاد که دست‌به‌زنِ سختی نیز داشت. سال ١٣٩١. شب‌هنگام در خانه هنر جمعیت امام علی(ع) منتظر نشسته‌ام. یکی از اعضا، قرار ملاقاتی گذاشته است. در فرصت تنهایی، در گالری نقاشی کودکان جمعیت می‌گردم. رنگها همه سیاه و زرد و سرخ است. یکی خورشید را سیاه کشیده، مادر را سرخ و پدر را زرد. تلنبار و شتکِ رنگها بر روی بوم نقاشی، نشان از ستیز با دردی عمیق دارد. پیش خود فکر می‌کنم چگونه می‌توانم تسکین رنج این فرزندانم باشم. زنگ سکوت‌شکنِ درِ خانه. به اشاره‌ای بر اف.اف در می‌جهد و باز می‌شود. در تاریکیِ حیاط می‌بینم یکی از اعضای جمعیت، دست‌گیرِ زنی است که چادر بر روکشیده‌اش را بر سر فرزندش نیز حجاب کرده است. کیستند اینان که خود را این چنین در چادر پیچیده‌اند؟ در گلوی راهرو که فرو می‌شوند، صدای دُرسای شش ساله در حنجره خانه می‌پیچد. سراپا شوق می‌شوم. پیش‌تر، برای دیدن درسا هر بار که به خانه‌اش می‌شدیم، مجبور بودیم پیش پای پدر خودخواهش، مثل شاگرد محتاج نمره، به تلمذِ نشئه‌گویی‌های این معلم اعتیاد بنشینیم. در پاسوختگیِ رفت‌وآمدهای بی‌شمار به کلانتری محله و چندین مرتبه مراجعه به دادگاه و تنظیم شکایاتی بی فرجام علیه این مرد افسار و اعصاب گسیخته، هر بار جمعیت ناگزیر بود آب و نان آن خانه شود و از شیر مرغ تا جان آدمیزاد به این مرد معتاد باج دهد تا مگر بگذارد و بگذرد از درسا و مادرش و برای آنان در آن دود و دم و درد، اندکی حق قائل شود. به‌تازگی پدر خانه با شوقی غریب که با بدبینی پدیدآمده از اعتیادش به شیشه هماهنگی نداشت، پوتین یا گالش سبزرنگِ لجنی برای خود خریده بود. در خانه دور دور می کرد و چند باری هم در همت شستن حیاط کمی خانواده را به خود امیدوار کرده بود. صدای درسا مرا به پیشواز می‌آورد. درسا بود، اما دیگر نبود. چندباری شنیده بودم از تهدیدهای بدبینانه مردشیشه‌زده. با کنار رفتن چادر مادر، تمام اندامم از ترس کرخت و بی‌حس شد. اسید همه هندسه عاطفه صورت مادر را سوزانده بود. دیگر نه ردِ تربیت اخم مادرانه، نه برق شوق چشمانش از دیدنِ نوبه‌نو شدن فرزند، نه تلخندِ لب بر قضا و قدر زندگی، نه گونه‌ای که اشک بر آن بریزد و نه چشمی که اشک بر گونه‌ای ببارد. مادر فقط صدای نفس‌ها و هق‌هقم را می‌شنید و کورمالِ تاریکی‌های روزگار، به زحمتِ تردید بر صندلی نشست. شباهنگام در خواب، پدر ناگهان بر موازیِ عشق مادر و فرزند، با ظرفی پر از اسید، عمود می‌شود، محکم، پوتین لاستیکی سبز لجنی‌اش را بر گلوی مادر و فرزند می‌گذارد و پیت اسید را بر سر و رویشان خالی می‌کند. غلتِ ماهی‌وارِ مادر بر خاک نفس‌گیری و تلاشش برای در آغوش گرفتن فرزند در مقابل سوختن، در نیمه‌راستِ بدن مادر که به طور کامل سوخته بود، مشخص می‌آمد. انگار کودکش را به قلب فشرده و در آغوش، از آن اسیدِ بدبینی و تلخیِ اعتیاد، حفاظت کرده بود. درسا هم بی‌صورت شده بود، اما نه به عمقِ بی‌صورتیِ مادر.
زانوی گریستنم مرا به زمین دوخت . بازیگر صحنه‌ای را می مانستم که نقشش را گم کرده دیالوگهایش را فراموش و نقاب بازیش ریخته؛ من در اینجا چه می‌کنم؟ در این سرزمینی که مواد مخدر و یقه‌سفیدان بیمه هستند و هر شبش با خواب شیشه‌ای مردان و زنان نا امن می‌شود، با سی و اندی خانه حمایت از کودکان - که هر روز به توهین و تهدیدی عرصه را بر فعالیتش تنگ می‌کنند - مگر می‌شود این همه درد را کم کرد؟ بودن خود را عق می زدم که باز درسا به کمکم آمد و مرا از صحنه زمینگیری به کارگردانی عشق و معصومیتش بلند کرد. بانو می‌خواستیم مرهم زخمهایت باشیم. حال تو سرتا پا زخمی. مادرم به تازگی به عفونت این همه زخم خاموش شد؛ درسا ماند با صورتی سوخته، همچون هزاران هزارکودکی که روح و جسمشان در خواب نشئگی و شیشه ای نقاب‌داران این سرزمین می‌سوزد. قلموی بی‌عدالتی به سرپنجه جنون، رنگِ خاکستر اعتیاد و قطره قطره خون جگر مادران و فرزندان، زردابه اسید توهم و بدبینی را در هم ماسیده و بر بومِ روح سرزمینم به نقاشی آمده است. صورت مادرم و فرزند سرزمینم، ریخته است. در صورت‌سوختگیِ مادر و فرزندان سرزمینمان، نقاب نقش زندگی ما نیز فروریخته. ای نقابداران! نقاب‌ریخته را چه ترس از بی‌نقابی؟!
Jan 09, 202332:03
تخریب کبری

تخریب کبری

⭕️ تخریب کبری

✳️ سیزدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

و معتادانی که به تخریب خود و دیگران عادت کرده‌اند، برای فرار از بیماری دهشتناک اعتیادشان، نیاز به فضایی برای اعتراف در اَشکال گروه‌درمانی دارند.

بیست ساله بود که یافتیمش. آواره در میان بیابان‌های قرچک. لخت و عور، با سر و وضعی پر از شپش و گال که حیران میان زباله‌ها و اسقاط اجناس شهری، می‌گشت و از این سو به آن سو خمار و نشئه می‌افتاد و بلند می‌شد. با آن قدِ سوخته که با "کبرا"ی اسمش هم‌خوانی نداشت، چهارمین فرزندش را باردار بود. هبوط قیامتی می‎آمد بر دشت بودنِ بی‌خبران. ژولیدگی وضعش، گرسنگی دائمش و کودک در راهش، چنگ وجودمان شد. او را آوردیم، جایش دادیم و پناهش و سرش را از شرِ موهای به شپش افتاده‌اش رها کردیم. در تاسِ تراشیدگیِ سرش هنوز شپشهایی به قدمتِ دوازده سال اعتیادش بودند که در زیرپوست، لانه کرده و انگار می‌خواستند خود را به استخوان جمجه‌اش برسانند. نخستین فرزندش را در سن چهارده سالگی با کفِ غربتِ کوچه تقسیم کرده بود و به پول ناچیز افیون، چوب حراج زده بود. فرزند دوم و سومش را طی چهار سال از پی هم به دنیا آورده بود. تصمیم کبری این بود که فرزندانش را برای گداییِ اعتیادش پیش خود نگه دارد و ارزان نفروشد. روزی که او را پیدا کردیم می‌خواست فرزندان گرسنه‌اش را آتش زند. انگار که دیگر در بازار ترحم، کودکان سوءتغذیه‌ای‌اش از سکه افتاده بودند. چندماهی پیش ما بود. جانی گرفته بود و رنگ و رویی. قصدم این شد تا با روشهای دست و پا شکسته تئاتردرمانی اندکی از آلامِ دردش بکاهم و در پاکیِ نیم‌بندش از مواد، کاری کنم که تخریبش را به اعتراف بیاید؛ شاید روح‌مُردگی‌اش درمان شود و خود را به شکل انسانی قابل احترام بیابد. دو فرزند دیگرم را نیز به کنار او آوردم؛ میلاد ١۴ ساله و جواد ١۶ ساله.

هر دو از چادرنشینانِ محله خاکسفید. با سابقه شدید اعتیاد، سرقت مسلحانه و جورکشیِ دیگران در زندان اصلاح و تربیت. جواد به دلیل تجاوزهای مکرر در کودکی، ذهنی به شدت آسیب‌دیده داشت که هر بار به روی خود تیغی می کشید و خون‌بازی می‌کرد. شاید نزدیکِ دویست ضربه چاقو بر بدن این نوجوانی که از سه سال قبل، پیدایش کرده بودیم، وجود داشت. میلاد نیز با صدای بُریده شده از شیشه و استخوان لگنِ درهم شکسته از تجاوز، به راحتی نمی توانست بر زمین بنشیند. آن بچه، به شدت از رفتار متجاوزی که بر آزارِ تجاوزش، شکستن لگنش را نیز افزوده بود، رنج می کشید. به حدی که هر بار با فریاد و گریه، این داستان را تعریف می کرد، دوشهایم می‌شکست. می خواستم آنها را به بازی گیرم تا آرامشان کنم. اما خود، اسیر بازی رنج آنان شدم. هر بار جواد چاقویی بر جسمش می‌زد که بر روح و جان من نیز می‌نشست. یک بار در یکی فرصت ساده پشت کردن به او، چاقوی نمی‌دانم از کجا آورده‌اش را بر صورتش فرو کرد و دهان خودش را شکافت.

همه هستی‌ام آن روز سوخت که کبری با وجدان خودش ملاقات کرد و بعد از چند ماه تمرین، مرا عمو خطاب کرد؛ چه قیامت تلخی بود. بر کف صحنه سالن تئاترجمعیت امام علی(ع) نشست، انگار مقابل چشمانش دو فرزندش را می دید. می‌گفت پولی که برای غذای این دو بچه گدایی می‌کردم، خرج موادم می‌شد و به جای غذا... بر سر کلمه "غذا"، دستان لرزان کبری بر کف زمین چنگ شد و مشت خاکی را به خیالِ دست گرفت و به بالای دهان کودکش آورد و در حالی که برای من توضیح می‌داد، در مقابل فریادهای گرسنگی نوزادش، خاک را به میان دهان کودکش پاشید. هنوز جنون دستانش را که خاک را در دهانِ وهمِ نوزاد فرو می‌کرد، به یاد دارم. نوزاد، خاک را با اشکش فروخورده و به اجبار، آرام گشته بود. کبری سرش را بالا آورد و با نیلِ اشکش، فرعونِ وجود مرا غرق کرد تا به راهی که برای کودکان و زنان سرزمینم شده‌ام، از تخریب هیچ دشمنِ معتاد به تاریکیِ توهین و تهمت و تهدید نترسم؛ آنجا که دهانِ کودکی به خواب و غفلتِ اعتیاد، با خاک پُر می‌شود، حتم دهانِ دشمنان این راه نیز، به قیامتی به خاک بسته خواهد شد.
Dec 04, 202223:56
اپیزود ویژه: معرفی آثار شارمین میمندی‌نژاد

اپیزود ویژه: معرفی آثار شارمین میمندی‌نژاد

🔻اپیزود ویژه روز نویسنده:
معرفی آثار منتشر شده شارمین میمندی‌نژاد

🔹الفبا قدیمی‌ترین تکنولوژی بشر برای غلبه بر فراموشی است و نویسندگی هنر آمیختن این حروف جادویی در قالب کلمات و جملات است برای نشان دادن حال و احوال بشر. هنری که تداوم تمدن رو ممکن کرده است. شاید به دلیل همین نقش مهم نوشتن در زندگی آدم‌ها است که یک روز در سال به روز جهانی نویسنده اختصاص پیدا کرده است.
در این اپیزود از پادکست شورمس، به مناسبت روز نویسنده به معرفی کوتاهی از آثار شارمین میمندی‌نژاد می‌پردازیم. ایشان تاکنون ده‌ها نمایشنامه، رمان و شعر نوشته‌اند که تعدادی از آنها چاپ و منتشر شده است که خواندن‌شان خالی از لطف نخواهد بود.
Nov 01, 202244:40
رستاخیز زمان‌آباد

رستاخیز زمان‌آباد

⭕️ رستاخیزِ زمان آباد

✳️ دهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

پیری خم می‌شود و از سر گذرِ رفتن، تکه‌ نانی را برمی‌دارد و با حرمتِ بوسه‌ای، بدرقه کنارِ امنی می‌کند تا مبادا قدم‌هایِ سهل‌انگاری، برکت خدا را لگد کند. این دیروزِ پیرمان بود، اما در امروزِ کودکانمان، به منطقه زمان‌آباد در حوالی پاکدشت می‌رویم. راسته تفکیک زباله در کوچه‌هایی خوش‌نام و نیک‌آهنگ. این کوچه از آنِ کودکان بی‌شناسنامه‌ای است که به زباله‌گردی می‌پردازند، کوچه"رستاخیز"! در کوچه رستاخیز، هزاران کودک، کودکی‌شان را به میانه زباله‌ها می‌زنند تا کاغذ و مقوا و شیشه‌ای را بازیافت سفره‌های مردم کنند. طفلکانِ جنگ‌زده‌ای که به طور گروهی توسط قاچاق‌بران از آن سوی مرز آمده اند، مظلومیتشان بیشتر نظرت را می‌گیرد. زندگی این کودکان سالهاست که آن سوی مرز، باطل شده است و این سوی مرز شاید امیدی به بازیافت زندگی‌شان داشته باشند. به مُردگانی می‌مانند که کسی برای مُردنشان غم‌زده نشده تا که برای زنده‌شدنشان شاد شود. آنها مرده اند، خوب مرده اند، هر روز می‌میرند، در رد مرزشدن‌های مکرر، در تجاوزهای صاحب‌کارانشان، در له شدنِ زیر ماشین زباله و مدفون شدن در زیر آشغال‌های روح‌مُردگیِ ما. امروز در پی‌ بررسی رنج‌های این کودکان به منطقه زمان آباد آمده‌ایم. زمان‌آباد که زمانش ذهن مرا به سال ١٣٨٠ می‎برد. آن سالها جمعیت امام علی(ع) جوانه نحیفی بود که تنها می‌توانست نظاره‎گر دردها باشد. یادم می‌آید علی کوچکِ مهاجری بود، هشت ساله. تصویر روزی را که با او میان زباله‌ها به صحبت نشستم، هنوز به یاد دارم. همه‌چیز وجودش کودکانه بود، الاّ خیمه در هم تنیده انگشتان زمخت دستانش که انگار گاوآهنِ همه رنج‌های روزگار را از زمین سوخته فَغانستانش بیرون‌کشیده‌ بود. چهره‌ علی، شبیه مرحوم فنی‌زاده بود. هر چه حرف می‌زد،"دروغ چرا، تا قبر آ،آ،آ"ی مش قاسمِ دایی جان ناپلئون به یادم می‌آمد. آن ایام، حرفه‌ام نویسندگی و کارگردانی بود و آرزویم، معرفی علی کوچک به عنوان فنی‌زاده‌ای جدید به سینمای ایران. خوش خیال بودم. دستان من شکننده‌تر از آن بود که زندگی علی را از انبوهِ زباله‌های بی‌رحم، تفکیک کنم. روزی که دوباره به دیدارش رفتم، گفتند، و چه ساده گفتند به میان آن جبال متعفن رفته و دیگر بازنگشته است! قلبم چنگ شد. مگر علی کوچک من، فرهاد تیشه به دست است که در پی شیرینی به قاف و بیستون زده باشد؟ به سویی که او رفته بود، قدم‌به‌قدم شدم و خواستم حرکات و مسیر رفتنش را حدس بزنم. ابتدای راه، پیش خود گفتم اگر بچه‌ای هشت ساله باشم و دو ساعت دیگر تا تاریکی و ترس و غروب مانده باشد، چگونه در این راهِ بی‌راهِ میان جبال تعفن، می‌روم و برمی‌گردم؟ پیش خود گفتم احتمالا علی آرام‌آرام بدون آن که بفهمد بار سبک مقوا و کاغذهایش سنگین شده، درست مثل ریزش شن‌های کوچک ساعت شنی. پیش خود گفتم بدون آن که بفهمد، هم زمان را از دست داده و هم وزنِ بی‌رحمِ این سبک وزنی‌های کاغذ و مقوا بر دوشش بالا رفته. در جبال تعفن میان گندابه‌ها می‌رفتم‌ که ناگهان، فوجِ فجیعِ موشهای گرسنه را دیدم که برای دریدن موج می‌زنند. پیش خود گفتم شاید همین‌جا همه چیز سنگین شده و شاید همین‌جا تعادلش را در میان این موج از دست داده است. به امروزِ زمان‌آباد می‌آیم. یاد علی، جوانی‌ام را پیر کرد. از پشت پرده اشک، به شیرابه‌های زباله‌ها نگاه می‌کنم که به پای گندمزاری می‌رود که فردایش، نان شدن است. از این چرخه غریب، زمزمه ذهنم زخمه می‌زند و صدا می‌زنم ای پیر بیا! حرمت کودکان بر زمین افتاده را از گذرِ سهل انگاری‌ها بردار، مبادا مردمان این سرزمین، نان به خون زنند!

Oct 27, 202232:37
شهریار شهر

شهریار شهر

⭕️ شهریار شهر

✳️ هجدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

سپیده سحر نزده، بر درختِ دار، میوه انتقام رویید و رقصید بر طناب، جوانی که امید مادری بود برای طلب بخشش. آن جوان دست و پا بسته، پیش از مرگ، تنها با دو چشمش که آزاد می‌گشت، نگاهی به پدر مقتول کرد و گفت:" اگر من کُشته‌ام، پس تو هم بُکُش! اگر من بد کرده‌ام، تو هم به اندازه من، بدی کن!"؛ و این معادله خونبار، در همان سحر، تاریک و مجهول ماند و تمام نیک‌اندیشانی که به دنبال صرفِ رحمان و رحیم در جامعه می‌گردند و خواهان آن هستند که بدی با بدی پاسخ داده نشود، مأیوس گشتند. علیرضا تاجیکی قصاص شد. این پرونده هم چون سرخوردگی‌ای تلخ در دفتر جمعیت امام علی(ع)، به یادگار ماند و حسِ فرزندمُردگی‌ایِ کمرشکن، جان همه اعضای جمعیت را گرفت. تسلیت می‌گوییم هر چند که تسلایی نیست و بار دیگر در شبی که هر ثانیه‌اش به سالی می‌گذرد، کلمه "انتظارِ" لغتنامه دهخدایی زمینگیر شد و نتیجه‌اش مرگ بود.

این رخداد مرا به زمستان ١٣٩٢ می‌برد. مادری به سراغم آمد و گفت:«می‌دانم اولیای دم فرزندم قصد بخشش ندارند و من از آن اتاق مرگ، فرزندم را به تولدی دوباره دریافت نخواهم کرد. می‌دانم که دوندگی دیگر فایده ندارد و هر هروله بایسته و شایسته‌ای که هست، منِ مادر و فعالان اجتماعی، برای بخشش پسرم زده‌ایم. تنها از شما می‌خواهم...» با گفتن این جمله، دستان مادر به دستانم نزدیک شد و چشمان ملتمسِ لغزان در اشکش را به عمق نگاهم دوخت؛ و دوخت قلبم و لبانم را به سکوتِ پذیرشِ خواسته‌اش. از من خواست به آخرین ملاقات فرزندش بروم و به او بگویم دیگر امیدی برای زنده ماندن نیست و آرامشش دهم. نامش شهریار بود. از نوجوانی، زیبا نقاشی می‌کرد و در شورِ جوانی و ناپختگی هجده سالگی، به یک درگیری لفظی که عادت هر روزه خیابانهای این شهر است، با غریبه‌ای گلاویز می‌شود و حاصلش، قتلی ناخواسته می‌گردد.

به ملاقات می‌روم. در دلهره راهی که از دروازه زندان به درونش می‌رود، سگهایی را محصور در محوطه‌ای می‌بینم که اگر محبوسی فرار کند، آنها را در پی‌اش آزاد می‌کنند. پارس سگها بر ضربان قلبم می‌ریزد. چقدر سخت است این ملاقات آخر. به اتاق شیشه‌ای می‌شوم. با همه وجودم سعی کرده‌ام گرمای دستان مادر را با خود به این واپسین دیدار بیاورم. جوانی رعنا وارد می‌شود. با فلزِ وجودی گرانبها. همان لحظه که پیش رویم بر صندلی می‌نشیند، دستهایش را میان دستهایم می‌گیرم و می‌فشارم و تصویر مادرش را از عمق چشمانم به چشمانش می‌ریزم. خشم و یأسِ نگاهش ناگهان فرومی‌نشیند و مهربان می‌شود.

شروع به صحبت می‌کنم. صحبتی که زیر نگاه نگهبان محافظ، سه ساعت به طول می‌انجامد. میان کلماتم، از دم و بازدمِ نفسهایش جان می‌گیرم. ضربان قلب زندگیِ یک جوان چه زیباست و ستودنی! انگار مادرش شده‌ام و بر تقدیرِ تلخ خود برای اینکم لعنت می‌فرستم که چرا پذیرفته‌ام جای یک مادر بنشینم و لالایی خواب مرگ بخوانم.

« بودن یا نبودن؟ مسئله این است ای فرزند، به شرط آن که بیرون این زندان، رسم مردانگی برقرار باشد و بدی را با بدی جواب ندهیم. اگر بدی کردیم، مسئولیتش را نزد خود، خدایمان و مردمانمان بپذیریم، نه آن که در پوستِ پستِ پلشتی، مخفی شویم و جلوه خوبان بگیریم.
شهریار! تو یار این شهر شو با پذیرشت...! که تو یک گناه کردی. تقاصش را هم خواهی داد. با خونت، خون خواهی شست و تولدی می‌یابی در قیامتی که کسی را بر گردن کسی حقی نیست و این نیکوتر از آن است که بیرون این زندان با هزار گناه و حقِ ناحق شده بر گردنت به زیستن ادامه دهی ».

شهریار مرا سخت در آغوش گرفت، آنگونه که آغوش بودنم تا آن زمان که نفس می کشم پر از درد و حسرت آغوش نبودن او شده است. چند روز بعد شهریار بر دار شد؛ در حالی که سگان محصور به شدت پارس می کردند. حتما بار دیگری محبوسی رسته است.

Sep 16, 202217:48
زنگ افعی

زنگ افعی

⭕️ زنگِ افعی

✳️ دوازدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

بی‌دلیل کنار روزنامه‌فروشی می‌ایستی. مغزت متوقف شده و در بی‌زمانی و بی‌فکری تمام، نگاهت بر روی عناوین روزنامه‌ها می‌دود. تیتری از یک روزنامه زرد نظرت را می‌گیرد و ذهنت از میان همه دلخوری‌ها و دلمردگی‌ها بر روی کلمات متمرکز می‌شود. مطلب این است: "مسئولان خواب‌زده و دشمنان بیدار". در خیال خرفتِ خسته گنگت که به اندازه عمر نسلت سوهان توهم و شعار خورده است، به دنبال مفهوم خواب‌زدگیِ مسئولان می‌گردی تا ببینی دشمنان با بیداری‌شان بار دیگر چه بلاهایی بر سر این ملت آورده‌اند. آن ورق‌پاره بی‌ارزش را قیمت می‌پردازی تا بر مبل مرگ، با افیون کلماتش دلیلی بر موج یأسِ وجودت بیابی. به آنی این زردنامه را رها کن و با من به زیرپوستِ شهر بیا... در میان زباله‌ها چیزی می‌جنبد. هر جنبش، دلیلی بر زندگی است. حتی اگر در تعفن زباله باشد. شاید موشی است که قسمت زندگی‌اش پسماندها شده است؛ اما نه! این جنبش سریع و پردرد، به دختربچه‌ای نحیف و تُرد و چهارماهه تعلق دارد که انگار به ساعتی پیش بر این دنیا چشم گشوده است. نوزاد به بیمارستان لقمان اعزام می‌شود. تشخیصی که از سوی بیمارستان به تیم درمان جمعیت امام علی(ع) اعلام می‌شود، این است: اعتیاد شدید در خون و سوءتغذیه تمام. همه تلاش گروه شناسایی جمعیت برای یافتن نشانی از خانواده نوزاد، بی‌ثمر ماند. تنها کاری که می‌شد برای این کودک رها شده کرد این بود که دستکم در بیمارستان، خانواده‌اش شویم و کنارش باشیم. در هر روز، سه شیفتِ هشت ساعته، دانشجویان عضو جمعیت و گاه مادرانشان، مسئولیت مراقبت از دخترکی که اینک نامش رویا شده بود را برعهده می‌گیرند. هر نگاهِ پرمهرِ معطلی که بر بالای سر کودک می‌تابید، غیر از خماریِ پردرد و رنجه‌هایش، زخم‌های سوختگیِ سیگارهای خاموش شده بر گوشت و پوستش را نیز نظاره می‌کرد. دردت آن زمان بیشتر می‌شد که می‌دیدی در سمت چپ جمجمه بچه، جای ردِ درشتِ کفشی است که انگار آتش معصوم کودکی‌ها را به لگدمالی، قصدِ خاموش کردن دارد. همه این زخم‌ها در کنار ضجه‌ای که از تمام وجود این کودک موج می‌شد و در رعشه خماری دهانش می‌شکست، کوهِ دردِ دوش‌شکنِ هر ناظری می‌گشت. اگر چه اعضای جمعیت به زندگی‌های اینگونه فرزندان این سرزمین، در رهاشدگیِ اعتیاد، نا‌ آشنا نبودند و پیش از آن، عرشیا و یاسین و محراب و فاطمه‌ها را دیده بودند، اما با این حال، در ده شبِ زجر رویا، همه رویاهایشان در زنگِ افعیِ افیون کابوس شد. آن شب که رویا خاموش می‌شد، شمس بود که در خود جمع شد، إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ، ستاره بود که کِدِر شد و هر کوه‌آهنین تصمیمی را که قصد ایستادن بر بالای سر کودک لگدمال شده سرزمینش دارد را الْجِبَالُ سُيِّرَتْ کرد. هر کس که بالای سر آن کودک بود می‌پرسید حتم باید بیدار باشم، دشمن به این سرزمین هر روز و هر شب، بی‌هیچ وقفه‌ای در حال پخش موادمخدر و تکثیرِ بی‌خبری از این آسیب و معضل است. وقتی که رویا مُرد، می‌دیدم که اشک اعضای جمعیت در خِدِرِ بی‌زمانی بر حدقه چشم، معطل و معلق مانده، نه فرومی‌ریزد و نه جمع می‌گردد. همه نگاه‌ها سوال شده بود: بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ؟! حال تو روزی‌نامه بی‌خبران را بردار! عینک دقت بر چشم گذار، بر مبل خود جابجا شو و بر زیر تیترِ "مسئولان خواب‌زده، دشمنان بیدار"، بخوان که نویسنده مقاله چه واسلاما و پیراهن یقه‌بسته دریدنی به راه انداخته است که چرا جلوی فلان برنامه را نگرفته‌اید؟ نه برنامه‌های مرسومی مثل کنسرت که همواره مانعش می‌شوند، بلکه این بار پیگیر لغوِ برنامه‌ای برای توزیع ٩٠٠٠ کیسه آذوقه در میان محرومین هستند. چرا مرگ رویا؟ چرا لغو یک برنامه سرگرم‌کننده یا امدادرسان به فقرا؟ این دو پرسش را اگر کنار هم بگذاریم، خواهیم فهمید که ما را به چه چیز سرگرم کرده‌اند و پاسخی مهیب و زشت، نه مثل دُمِ خروس، بلکه چون زنگِ افعی بیرون می‌زند.

🌐 منبع: روزنامه شرق (یکشنبه، ١١ تیر ٩۶)
Aug 07, 202216:27
خون‌بارش و تو چه می‌دانی خون‌بارش چیست؟

خون‌بارش و تو چه می‌دانی خون‌بارش چیست؟

⭕️ خون‌بارش و تو چه دانی خون‌بارش چیست؟

✳️ یازدهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

گلبول‌های سفید در جهشِ سرطان مغز استخوان، بی‌اثر و پوک در رگ‌ها جاری می‌شوند، بی‌آنکه بتوانند میکروبی را از جسم و جان برانند و هر ذره بیماری که واردِ تن شود، پیام عجز و بی‌اختیاری به مغز صادر می‌گردد که هیچ گلبولی برای دفع بیماری در اینجا نیست و مغز معیوب، به تولید گلبول‌های سرطانی در بیهودگیِ مرگباری ادامه می‌دهد و ذره ذره تمام شیره جان صرف تولید خونِ بی‌خونی می‌شود و وجود را آتش می‌زند و تو چه دانی کودک مبتلا به سرطان خون، چه می‌کشد؟ خونریزی‌ای از بینی و بعد خون‌بارشی شدید. هاجر هروله می‌زند، اسماعیلش را سرِ دست گرفته است، زمزم می‌جوشد؛ زمزمِ خون! و تویِ تشنه را به طوافِ کعبه عشقِ کودک، به بیمارستان سرطان می‌کشاند و تو چه می‌دانی دیدن کودکی بر تخت مرگ را؟ ابتدای راه جمعیت امام علی(ع). بیست سال پیش، همه بیست ساله بودیم. زهرا، رضا، سارا، علی و ثمر. اولین دردی که نظرگیرمان شد، وضعیت کودکان مبتلا به سرطان بود که درمانشان در بی‌درمان‌ترین شکل ممکن انجام می‌شد و اگر همت امثال مرحوم دکتر پروانه وثوق که پروانه‌وار بر آتش این شمع زدند نبود، شاید در آن سال‌ها همان درمان اندک هم میسر نمی‌شد. کار جمع ساده‌مان در آن دوران دانشجویی این بود که هر روز با مختصر پول‌های جیبمان، به میان صفا و مروه مادران و پدران کم‌بضاعت بزنیم و سعی کنیم آنان را تنها نگذاریم. مهر و معصومیت کودکانه، جانت را می‌گرفت و تو چه دانی عشق به یک کودک که در بهار زندگی‌اش خزان می‌شود، چیست؟
انسیه، میلاد، اسماعیل، سعدی، محبوبه و ده‌ها کودک دیگر که می‌آمدند و چندماهی بر تخت بیمارستان شکوفه می‌دادند و گل می‌کردند و به برگ‌ریزانی سخت، می‌رفتند. در بیمارستان علی‌اصغر(ع)، دو اتاق بسیار کوچک، مخصوص کودکان مبتلا به سرطان بود، تخت به تخت در فضایی در‌هم‌فشرده که بین هر دو تخت، مساحتی کوچک وجود داشت برای زمین‌گیر کردن مادری. انگار فاصله دو نقطه تخت‌ها را خط وجود مادری به هم وصل می‌کرد و تو می‌ماندی مادر هر بچه کیست. در این پیوند غریب در آن دو اتاق کوچک، همه مادران، مادر یک کودک بودند و همه کودکان، فرزند یک مادر. در این پیوستگی اهورایی، درد بود که تقسیم می‌شد، تنهایی بود که جمع می‌شد، عشق بود که ضرب می‌شد و ترس و یأس از مرگ نزدیکی بود که سعی می‌شد کسر شود. شب قدر زمستان سال ۱۳۷۸ است و تو چه دانی شب قدر چیست؟ برای ذکر و دعا به همراه پدران و مادران فرزندان بیمار، به نمازخانه بیمارستان شده‌ایم که از محدودیت، به چاله هول مرگ می‌مانست. اتفاق غریبی آن شب را تبدیل به لیله القدر و خیر من اَلفِ شهر کرد. یکی از بچه‌ها سرما خورده بود. سرماخوردگیِ مُسری به کودکانی که با شیمی درمانی رنجورتر و ضعیف‌تر شده بودند، سرایت و مغز، پیام ورود بیماری را به بدن دریافت کرده بود. خون‌بارش مثل اشک از چشم و مثل بزاق از دهان طفل می‌جوشید و ابر پوست بر استخوان نشسته را کنار می‌زد و می‌بارید. همه وجود کودک لحظه به لحظه با اوج گرفتن سرماخوردگی، به خون می‌نشست و خون دل مادران و پدران را به جوش می‌آورد. در آن قدرِ غریب، پناه آوردند به دعای جوشن کبیری که می‌خواندیم و هر از چندگاه، از نمازخانه فریادکنان و گریان به سمت تخت کودکشان هروله می‌زدند و دوباره به نمازخانه باز می‌گشتند تا مبادا، کودکانشان را بر تخت تنها گذارند یا دعایشان را در آن نمازخانه کوچک، نیمه‌کاره رها کنند. ضجه‌های مادران و پدران، کلمه به کلمه آن دعا را در خاطرات بیست‌ساله‌مان خیر مِن اَلفِ شهر کرده است. همان شب به اندازه هزار ماهِ تمام، بر رفتن آن فرشتگان گریستیم؛ تنزل الملائکه و الروح فیها به اذن ربهم من کل امر. هشت کودک تا سحرگاه پر کشیدند و رفتند. خداوندگارا! به امر تو و به اندازه فهم روح ما، فرشتگان کوچک نازل شدند و در جهانِ ما، بر تخت‌هایی از جنس درد و جنگ و گرسنگی و آوارگی می‌سوزند. تا قدرِ شبِ ظُلام را بدانیم و علی‌وار به امید سلام هی حتی مطلع الفجر بنشینیم تا نه مغزِ معیوب معاویه بر جهان و روزگارمان باشد و نه خونِ پوکِ ملجم تا این سرطان به ظهورِ صبح، پایان گیرد.

Jul 14, 202223:24
بر بام درد حقیقت

بر بام درد حقیقت

⭕️ بر بامِ دردِ حقیقت

✳️ نهمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

هیچکس از حال ما خبر ندارد. تنها تو خدایی و خبر داری. اگر کسی بخواهد با تهمتی زشت، بی‌خبران را خبر کند و موجِ مکری به راه اندازد، تو مکروا و مکر اللَّهی. مدتی است که جاخوش‌کردگان بر سفره بیت المال، عکسی را این‌سو و آن‌سو می‌گردانند و می‌گویند جمعیت امام علی(ع) در حال آموزش مسائل جنسی به کودکان چشم و گوش بسته مناطق محروم سرزمینمان است؛ تا از آبِ گل‌آلود، ماهیِ مطلوبِ حزبشان را بیرون کشند. انگار برای به قدرت رسیدن، هر پیراهنی برایشان پیراهن عثمان است؛ بدون آن که بدانند واقعیت، فراتر از هر تصویری است و تشتِ تزویر و نامسلمانی اینان را به راحتی از سر سقفِ حقیقت دردهای این ملت واژگون خواهد کرد. نه در گودهای اعتیاد، بلکه در خانه‌های محرومین این شهر، با بیداد موادمخدر، بحران سواستفاده جنسی، چشم و گوش کودکان را بر کودکی‌شان بسته است.

خانه‌ای در خاکسفید. ماه رمضان سال ١٣٩٣. به همراه اعضای جمعیت، مراسم دعایی در دل خانه ای می‌گذاریم که در نبودِ مسئولیت شریفِ مسئولان، ظلماتش بیداد می‌کند. درب این خانه، به روی همه دربه‌دران باز است. هر معتادی می‌تواند با ١۵٠٠ تومان، برای مصرف خود در این خانه سقفی داشته باشد. مرد خانه سالهاست تمام بدنش به عفونت اعتیاد نشسته و ریشه شرمش را از دست تنگش در برابر خانواده، با مخدرِ شیشه بُریده بود. پیرزنی مورفینی در حالی که موشهایِ کثیفی و بطالت آن خانه، انگشتان پایش را به دندان جراحی بریده بودند، در کف خانه، فریادزنان افتاده بود. تنها تصویری که در این چند سال، دو دختر به استخوان نشسته آن خانه دیده بودند، مردانی بی‌رگ است که در قبیح‌ترین شکل، به دنبال رگی در زیر بیضه‌شان می‌گردند، به وقت خماری، کتکشان می زنند و به هنگام نشئگی، به این دو طفل بی پناه، تجاوز می کنند. دختر بزرگتر که دوازده سال داشت، باردار بود و دیگری هشت ساله و هر دو نیز در خیال کودکانه‌شان، آن چه بر سرشان می آمد، طبیعت و اقتضای زندگی همه دخترکان شهر می پنداشتند. در یک اتاق، زنی نیم‌برهنه که یک بار از پسر نوجوانی باردار شده بود و بار دیگر از پدر شوهر خود، در حال دود کردنِ رویای خوش خیالیِ آقازادگان متعصب و کوری بود که هنوز فکر می‌کنند با بستن دکمه گلوگاهشان، اسلامشان برقرار است. این سومین کودکی است که این زن در این خانه به دنیا می‌آورد. پسر اول یادگار روزهای پاکی است که بر یک بساط نشسته و با او مشغول مصرف است. دختربچه دوم را فروخته‌اند و حال تنها این نوزاد شش‌ماهه مانده که سرنوشتش از نطفگی، تلخ‌ترین است. به اتاق که سرک می‌کشیم، زنان و مردان و کودکان نیمه عریان همگی در حال لولیدن درهمند. دانشجویان پاکدل داوطلب جمعیت امام علی(ع) به زانوی تضرع می‌افتند و به بی‌بضاعتان، قول حمایت با جیب‌های دانشجویی‌شان می‌دهند، به شرط آن که امشب خاکسترنشینان ظلام، به سمت نور آیند و اعتیادشان را ترک کنند... بی‌خبران چه می‌دانند از حال ما؟! جایی که معتادش گوشِ شنیدن داشت و به ترک اعتیادش قیام کرد، این سفره‌نشینانِ بیت‌المال، به اشتیاق، پنبه در گوش می‌فشارند. باکی نیست که توکل شما بر تصویری است که دست به دست در بی حیایی دنیای مجازی، به تهمت می چرخانید و توکل ما بر خدای کودکان دردمند این دیار. حال سوخته دنیای ما و تهمتِ دکمه بر گلو بسته تو را تا قیامت پاسخی است. اندکی صبر، سحر نزدیک است!

🌐 منبع: روزنامه شرق (یکشنبه، ٧ خرداد ٩۶)
Jun 06, 202220:31
فرحزاد نوزاد

فرحزاد نوزاد

⭕️ فرحزاد نوزاد

✳️ هشتمین نوشته از سلسله یادداشت‌های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق

رستورانی در فرحزاد. در دلنواز باغی زیبا، بر تختی نشسته‌ای. کنار جوی آب، خیره بر گوشتی شده‌ای که بر آتش ذغال، روغنش را فرو می‌چکد و با دوستانت درباره وعده‌های اشتغال‌زایی کاندیداها صحبت می‌کنی. دنده به دندان میکشی.

با من بیا به سال ۱۳۸۲. بالاخره تو هم از داوطلبانِ جمعیت امام علی(ع) هستی. در دره فرحزاد پایین میروی. هر چه باشد جوان هستی و باید به ترس از تاریکی شب فائق آیی. به تو گفته‌اند مادرانی در این دره هستند که فرزندانشان را رها میکنند. به تو گفته‌اند ممکن است کلامت منجی کودکی باشد که مادر، رهایش نکند. قدم به تاریکی میگذاری. صدای زوزه آزاردهنده سگانِ پوزه‌کش بر تعفن پسماندها. نباید بترسی. باید به سمت کورسوی نوری که از پشت پنجره‌های مشمایی آلونکهایِ زباله‌ای بیرون میزند، بروی. هر قدر هم که این فضا چُنان کابوسی دهشتناک به نظر آید، باید این شب را در نجاتِ آن نوزاد تمام کنی. کم کم که پایین میشوی، در میانه زباله‌سوزی‌ها، انبوهِ مردان و زنانی را میبینی که به انتهای سوختن خود رسیده‌اند و در آن گود، نحیف و چُرده، بالاپوش چرکینی را بر سر کشیده و تکه مرگی را بر سر سوزن زده‌اند و میکشند. آن روزگار کرک در پاتوقها، در امنیتِ جرم نبودن، بیداد میکرد. وقتی وارد دوزخ میشوی، همه چیز به شماره کُندی می‌افتد. زنان و مردان سراپاسوخته، با دهانهای به عفونت افتاده از کرک، به نشئگی میخندند. آنی متوجه میشوی لب و لثه و دندانها و زبانشان به کِرم نشسته است. تخریب کرک ابتدا بر روی بافتهای نرم بدن آغاز میشود. مُردگیِ بافت و در نهایت، به کِرم نشستنش. پایت در منجلاب و زباله ها فرو میرود و سرت در مهی از دود، گیج میزند. اما با این همه باید بروی. از خود میپرسی آیا میشود در اینجا به زندگی امید داشت که ناگاه بوی کبابی، در آن تعفن، ولعِ مشامت را میگیرد. حتم گوشتی بر آتش افتاده. تو به آن فضای کابوس وار عادت کرده‌ای و ترست ریخته و فضای کابوس وار نیز پذیرای تو شده. مردان و زنان سفره‌های فروش موادشان را به تو تعارف میزنند. هیچکس اینجا بیکار نیست. در خلا، کرک به عمل می‌آورند. فحشا و کودک فروشی و مواد. اشتغال اینجا بیداد می‌کند. مادران نحیف معتاد در این دشتِ درد، هیچ علامتی از بارداری یک نوزاد ندارند. تمام علائم زنانگی و بارداری در سایه کرک از بین میرود. هیچکس منتظر نوزاد ناخوانده نیست.

بالاخره خودت را به آلونک آن مادر میرسانی. کلمات نپخته‌ات به امید

معجزه بر آن تن سوخته، یاسین میشود. زن نیمه برهنه، در حالی که سیگاری دود میکند، پلک نرمی میزند، پارینه لحاف روغن گرفته‌ای را کنار میکشد و نوزاد چندروزه‌ای را به تو نشان میدهد و میگوید: این بچه بشو نیست! مشتری هم نداره. می‌خوای ببرش! با مهری به بالای سر کودک میروی. خدای من حال با همه وجود، ترس شده‌ای! ترسی که تمام شفقت و مهر را در تو خاموش میکند. از دنده چپ نوزاد نیم برهنه تا انگشتان پایش، انبوهی از کِرمها در حال ولوله و تناولند. صدای زن وزوزه ذهنِ به انتها رسیده‌ات میشود که میگوید: اینجور بچه‌هارو تو این دره می‌سوزونن. لرزه زندگی آنی به انگشت اشاره نوزاد می‌آید و همزمان اشکهایت نیز بی امان فرو می‌ریزد. از خواب خاکستر بخیز قبل از آنکه نیم معصومیت مانده‌ات را بسوزانند.

به نور سوختن کدام نوزاد از بی‌راه به راه این سو شده‌ای؟ بوی کبابِ کدام کودک به ولعِ بینیِ خرفتت افتاده بود؟! باید بترسی! سراپا بترسی و بدانی در آتش این نوزادان، ابراهیمش می‌سوزد... وای به حال نمرودیان!

🌐 منبع: روزنامه شرق (یکشنبه، ٢۴ اردیبهشت ٩۶)

Apr 13, 202216:57
ماه رو

ماه رو

ماه‌رو


✳️ هفتمین نوشته از سلسله یادداشت های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


ممکن است هر چیزی خواب تو را بپراند. بختکِ کابوسی یا که تشنگی یا حتی صدایی ناخوشایند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست می‌شوی از هرچه درد و رنج بیدار بودن و هرچیز که منجر به پریدن تو از خواب شود، بسیار ناخوشایند است. خِرخِرِ نفسِ گونیِ پر از زباله بازیافت شده، صدای این کوچه‌های خواب‌زده است که کودکی، گونی را بختک‌وار پشت سر خود می‌کشد و شیشه و پلاستیک و مقوا را از میانه زباله‌ها برمیدارد و به گونی خود می‌گذارد و می‌گذرد. ممکن است این صدای زیر پنجره، خوابت را بیاشوبد. ظل آفتاب داغِ تابستان سال ١٣٨٠. رودی جاری از کودکان مناطق محروم، به سنگ وجود من با لبخند مهری ایستادند تا مرا با خُنکای طراوت حضورشان که سرچشمه از همه سختی‌ها داشت، تازه‌کنند. آن سالها در فرهنگسرای انقلاب، معلم الفبای کودکانمان شده بودیم. عکس کودکی‌ها در ماه افتاده ‌بود. همه آن چهره‌های زیبا پر از زخم‌های درشت و کندگی های بی‌رحم بود. درست مثل سطح ناهمگونِ ماه. وقتی سوال ذهنت بیشتر می‌شد که چشمت به پاهای کوچکشان می‌افتاد که بندی از انگشتانشان را از دست داده بودند. پیش خود می‌گفتم بیماری سالَک و آبله و جذام به زحمتِ پدران ما از این سرزمین رخت بربسته، پس منشاء این زخم‌ها و چاله‌ها چیست؟ شبانه برای پیگیری وضعیت بیماری یکی از آن کودکان، راهی پاسگاه نعمت آباد شدیم.  به گاراژی رسیدیم، با کاربری تغییرکرده بازیافت زباله، با اتاقکهای کوچکی برای قرار گرفتن یک ماشین بر روی چاله تعمیر. چاله‌های تعمیر، پرشده و با زیراندازی ساده پوشانده شده بود و در هر اتاقک، خانواده‌ای پرجمعیت سکنی گزیده بود. مردان و زنان و کودکان فقیر، زباله‌هایی را که جمع می‌کردند، به حیاط گاراژ می‌آوردند و کوهی از آشغال می‌ساختند و شبانه تا نزدیکی صبح در دامنه این کوهِ متعفن، مشغول تفکیک شیشه و مقوا و پلاستیک از هم می‎شدند. به محض ورود به این گاراژ، احساس انسان‌دوستی به اهالی آن خانه، جای خود را به وحشت از موشهای بی‌شمار درشتی می‌داد که زیرزباله‌ها می‌جنبیدند؛ موشهایی که تحت هیچ شرایطی از تو نمی‌ترسیدند و اگر محکم پا بر زمین می‌کوبیدی، مختصر تکانی می‌خوردند و به جویدن آنچه که زیردندان داشتند، ادامه می‌دادند. در شدت تاریکیِ کابوس‌وارِ آن خانه، پتوی مقابل درِ بیغوله‌ای را کنار زدم. زهرا رحیمی، مدیرعاملِ امروز جمعیت امام علی(ع)، دختربچه‌ای تب‌دار را به آغوشِ نگرانی‌اش گرفته بود. او پیش‌تر از ما خود را به بالین آن طفلک رسانده بود. ناگهان در آن ظلمتِ مرگ‌آور، چشمم به چشم وقاحتِ حضور موشهایی بزرگ افتاد که زیردندان چیزی را می‌جویدند. آنها پیش‌تر از همه در آن خانه بودند. کمی که با اهالی خانه صمیمی شدیم، به ظنِّ احتمال کودک‌آزاری والدین، به زخم‌های بدن فرزندانشان اشاره کردیم. مادر با خنده بی‌تفاوتی، دستهای خود و زخم‌های روی آن را نشان داد و گفت: «کار موشهاست». شبها بیهوش از خستگی کار، بر زمین سماجتِ موشهای گرسنه می‌افتادند؛ عادتشان شده بود تحمل دندانهایی که صورت زیبای بیداری‌شان را می‌تراشید یا که بندی از انگشتشان را می‌خورد، تا این که بخواهند از خوابِ دوشین بیدار شوند و بخواهند موشهایی را که تحت هیچ شرایطی از خانه نمی‌روند را برانند. انگار که در معصومیت و آرامش خواب، نیست می‌شدند از درد و رنجِ زباله‌گردیِ بیداری‌شان؛ حتی اگر موشی به تراشیدنِ خوابِ کودکانشان آمده باشد. آنی در خیالم آمد این چه بازی‌ای است؟ دستِ خوابِ کودکی، موشی را از معصومیت چهره‌اش کنار می‌زند و اصرار موشی دیگر، عاجزش می‌کند و از خستگیِ "نمی‌توانم بیدار شوم، نمی‌خواهم بیدار شوم"، تسلیم می‌شود. پیرِ اشک‌هایم درمی‌آید از تصورِ درد کودکی مظلوم که در شب این شهر، زیردندانهای موشها، ماه‌رو می‌شود، زمانی که ما نمی‌توانیم بیدار شویم یا ‌نمی‌خواهیم بیدار شویم.


🌐 منبع: روزنامه شرق (یکشنبه، ١٧ اردیبهشت ٩۶)

Feb 15, 202218:56
تمام رُخِ نیم‌رُخ شده

تمام رُخِ نیم‌رُخ شده

⭕️ تمام رُخِ نیم‌رُخ شده


✳️ ششمین نوشته از سلسله یادداشت های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


سکوت شب‌زده بیمارستان، تقسیمی است بین دردی که امید به درمانش می‌رود و مرگی که بی‌درمان است. سال ١٣٨۶. ساعت ٢ نیمه‌شب در خاموشیِ طبقه منفیِ یک، خودم را به راهرویِ منتهی به آزمایشگاه و رادیولوژی می‌رسانم. زمزمه‌ای زیرلب داشتم: «خدایا ! عاجزانه از تو کمک می‌خواهم. انتهای این راهرو، مرگ مظلومی دیگر نباشد». صدای خرخرِ چرخِ تخت، از خرناسه خواب زندگی بیدارم می‌کند. می‌یابمشان، هر دو تن را. آن مادر که بر تخت خوابیده و یکی از دختران عضو جمعیت امام علی(ع) در آن روزگار که تخت را به سمت اتاق رادیولوژی هُل می‌داد. آن دختر ٢١ ساله در عنفوان جوانی، به کوچه‌های خطرخیزِ اعتیادِ شهر زده بود و از تاریک ترین نقطه افیون، مادری را در عذاب یافته بود و بر درد او همه صبر و توکل و محبتی بالا شده بود؛ به حدی که احساس می‌کردم تخت مادر بر اهورایِ عشقِ آن دختر روان شده و کلماتِ مهر و امیدش، برای آن زن، به حد لالایی گوش‌نوازی نجوا شده بود. به آن تپشِ زیبای وصل نزدیک شدم. چیزی در انتهای آن راهرو،"هست"شده بود که با تشخیص سرطانی که برای آن زن داده بودند، به زودی نیست می‌شد و ترسم درماندنِ عاشقی جوان در هجر و فصلِ مادری رنجدیده بود. خدا را صدا می‌زدم که نگذار دوباره شاهد شکستن امید و عشق باشم. دم مسیحایی کجایی تا نفس بگیری در جان یکی زن مظلوم سرزمینم تا رستاخیزی کند از بستر مرگ، پیش چشمان تشنه منتظرانی که سهم عدالت این زن را می‌خواهند. بالاخره در این کائنات، جایی باید باشد که معجزه‌ای اتفاق افتد. جرأتی یافتم که چهره مادر را بنگرم. تمام رُخَش، نیم‌رخ شده بود. چشم چپش را تخلیه کرده و گونه و فکش را تا پایین تراشیده بودند. تنها لبش به لبخندی در آن سویِ بی‌صورتِ صورتش، آواره و چروکیده بود. بچه‌سال مادری که در نوجوانی، به عقدِ مردی از افغانستان درآمده بود؛ مردی از شانه‌های زخمیِ  پامیر که در پاورچینِ مرددِ مرغ مرگ بر زمین سوخته، آنجا که دیگر هیچ دانه مهری برای برچیدن نیست، هجرت کرده بود. سهمش از فرار از جنگ پنجشیر در این سو، شیره و تریاک و هروئین و خماری شد. نمی‌خواست کسی زندگی‌اش را تاراج کند، اما آن مرد، امروز غارتگر زندگی زن و فرزندش شده بود و در جنونِ مواد، همان کاری را با اهل خانه‌اش می‌کرد که متجاوزین با میهنش کرده بودند. مادر جوان سرش را بالا آورد و مرا ملتمسانه نگریست. ناگهان آهویِ میشیِ نگاهش بر جانم دوید و از خودم پرسیدم اگر این مادر بمیرد سرنوشت فرزندانش چه خواهد شد؟ آینده آن دو کودک که از سوءتغذیه شدید، در سن ٨ سالگی و ۴ سالگی به هیبت کودکی یک ساله مانده بودند، چه می‌شود؟ رنجِ شدید دو کودک را در تفاوت مهیب سن واقعی و سن زیستی‌شان وقتی به سخن در می‌آمدند، می فهمیدی. فهمِ ٨ سالگی در تنِ درمانده یک ساله! آن ایام، جمعیت امام علی(ع) آن قدر کوچک و نحیف بود که در برابر بی‌توجهی‌ها و بی‌عدالتی‌ها، به راحتی جوانه نهالش خم می‌شد و می‌شکست. آن زن در بضاعتِ دانشجوییِ آن سالهایِ ما در مقابل افیون و جنگ، بدرقه شد و آرزوی تغییر احوال زندگی آن دو کودکش به صبح پس از مرگِ مادر و نیست شدن ناگهانی‌ خانواده‌اش، به یأس تبدیل شد. ده سال از شبِ مرگ آن مادر گذشته؛ اگرچه توان و یارانمان افزون شده‌، همچنان جنگ، همسایه ویرانی ماست و افیون، همدم خانه‌هایمان، مادران چشم و چهره می‌بازند و فرزندانشان، بار هشت سالگی را در قامت یک ساله بر دوش می کشند و هنوز سکوتِ شب زده این روزگار، تقسیمی است بین دردی که امید به درمانش می‌رود و مرگی که بی‌درمان است.


Jan 23, 202216:14
گریستنت دلیل سلامتی توست

گریستنت دلیل سلامتی توست

⭕️ گریستنت دلیل سلامتی توست (متن کامل)


✳️ پنجمین نوشته از سلسله یادداشت های هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


فنتانیل هزار برابر قویتر از هروئین است. رگ می‌گیرد. ذره‌ای هروئین و فنتالین درهم می‌آمیزد و به سرِسوزنی تزریق می‌کند. جنونِ خون‌بازی. باز این داستانِ پیگیری خانه درمانِ جمعیت امام علی(ع) است که تکرار شده و مرا به خاطره‌ای دور درسال ١٣٧۵ می‌برد. ٢۶ سال داشتم. هنوزپاسخ موجودیت خود را نیافته بودم که سردرآخور ازدواج کردم و پاسخ بودنم را به عجله‌ فرزندِ دختری دادم. چشم‌روشنی‌ای برای معنای زندگی و شیفته شادی نخستین درآغوش گرفتن، چشم گشودنش، خاطره گریستنش، خوابی که برچشم‌هایش سنگین می‌شود و زیباتر، آن زمان که اولین کلمه را می‌گوید. اما تمام این خاطرات شیرین که طعم بودن را دلنواز می‌کند، درکنار یک لحظه تلخ، رنگ می‌بازد: اولین بیماری فرزند. دخترم را تب کرده به پناه آغوشم کشیدم و راهی بیمارستان شدم. همه مهرم را درمحیطِ شرمنده بازوانم جمع کرده بودم، انگار بخواهم از او در برابر معصیتِ زندگی محافظت کنم. زندگی‌ای که من به او داده بودم. ذکرم بر گوشهایش نجوا می‌شد که نترس از این شبِ تب‌زده که من اینک برای تو پدر هستم. به بیمارستان کودکان می‌رسم. از پله‌های بخش اورژانس به سمت پایین می‌دوم. می‌خواهم به سرعت خودم را به اتاق طبیبی برسانم که مواجه با انبوهِ انتظار پدران و مادرانی می‌شوم که فرزندان تب‌زده‌شان را به بیمارستان آورده‌اند. سرتاپا نگرانند و آشفته و قطعا باید نوبت نگه‌دارم در این همه‌تب و رنج؛ اما این تبِ عشق و نازِ فرزند و نیاز مادر و پدر، با تبی که از ترکیب فنتالین و هروئین به وجود می‌آید، تفاوتی غریب دارد. بالاخره نوبتمان می‌شود. دخترکوچکم را پیش طبیب می‌گذاریم. معاینه‌اش می‌کند و می‌گوید: «هیچ چیز نیست، یک بیماری ساده فصلی». باغمِ تمام می‌پرسم پس چرا این قدرگریه می‌کند و پاسخ می‌شنوم: «گریه کودک طبیعی است. علامت سلامتی است». بچه را با کیسه‌ای دارو بر سر دست می‌گیرم و مطمئن‌تر با دلی محکم از بیمارستان بیرون می‌آییم. تازه متوجه دور و برمان شده‌ایم. حال زیر رقص‌نور چراغ چشمک‌زنِ راهنمایی خیابان، پدری را‌ می‌بینیم که در پتوپیچی، نوزادی به دست گرفته‌است. پلکِ نورِ قرمزِ چراغِ راهنما بر صورت کودک. می‌ایستیم، دلسوزانه. به سراغ پدر و فرزند می‌رویم. پلکِ نورِ زرد. معصومیتی زیبا درست مثل سجاده پیچیده شده درکنار قرآن و آینه‌ای برطاقچه احترام، با خوابِ سکوت درچشمانش. از پدر می‌پرسیم چه‌شده‌است؟ می‌گوید: «فرزندم تب کرده و من پولی برای بستری کردنش ندارم». دستم به تبرک چهره آن نازنین بالا می‌آید و به اشاره‌ای بر پیشانی‌اش، تبی داغ انگشتانت را می‌گزد. پلک سبزِ چراغِ راهنما. حال که فرزندِ من از هیبت بیماری گذشته، بگذار پدری را در پشت این بیمارستان معطل نکنم. هر چه که در جیب دارم به او می‌دهم تا در بستری کردن فرزندش، موجودیتِ من نیز آرام گیرد. اما به نظرم می‌رسد که چیزی سرِجایش نیست. آن مردِ سراپامرتب و معقول، نگاه پدری نگران را نداشت. تشکری ساده می‌کند و اندکی دست دست، تا ما دور شویم. وقتی که دورتر می‌روم، می‌بینم که او به بیمارستان نمی‌شود. شعبده‌بازی است که در پتویِ رنج، معجزه بودنِ معصومیتی را رونما می‌کند تا درشبِ دردِ بی‌درمانِ این شهر، از عابران، اسکناسِ ترحم بگیرد. به ماه‌های بعد، دوباره به خاطر بیماری، فرزندم را به همان بیمارستان بردم و همان مرد را باهمان پتو و همان وضع دیدم؛ تنها تفاوت، نوزادِخاموشِ"دیگری"بود که‌ به‌ آغوش داشت!

امروز دیگر می‌دانم پاره‌پوشی رذل، ضربی بر رگ نوزادی می‌گیرد و به سرِسوزنی، ترکیب هروئین و فنتالین را تزریق می‌کند. به‌آنی، سکوت، جای‌ نوزاد را می‌گیرد. مرد سراپا مرتب می‌شود تا با نمایی معقول، راهِ دلسوزی مردم را بگیرد. حداقل آسیبِ این ترکیبِ شیطانی، از بین رفتن کلیه‌های کودک است و با تکرار این عمل، عمرش به چند ماه نمی‌کشد و ما در امروزِ باران‌زده‌بهاری، در خانه درمان جمعیت امام علی(ع)، فرزند دیگری را با این احوال، پیگیر می‌شویم تا از خون‌بازی بیرونش کشیم. ققنوسِ قنداقِ دردِ بی‌درمانی! معصومِ نازنینم! کلمه‌ای گوی کلمتُ‌الله! تا سکوت افیونِ سرزمینم محو شود. گریه کن نوزادِ من که گریستنت دلیل سلامتی توست.


🌐 منبع: روزنامه شرق (یکشنبه، ٢٧ فروردین ٩۶)

Dec 19, 202116:47
هبوط اشک‌ها بر بودن بی‌دلیل

هبوط اشک‌ها بر بودن بی‌دلیل

⭕️ هبوط اشک‌ها بر بودن بی‌دلیل

✳️ چهارمین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


از جاده‌های مرگ‌بار نوروزی، شاعری بر بستر درد افتاده بود. به بالین قیصر امین‌پور رفته بودم. چند پرستار در کش‌وقوسش بودند. نخستین چیزی که نظرم را گرفت، سر تراشیده و بخیه‌های درشتی بود که از پیشانی تا پشت گردنش کشیده شده بود. تا که مرا دید، بعد از خوش‌وبشی ساده، شاعرانه پرسید: «من به چه کسی زدم که به من می‌زنند؟!». مظلومانه منظورش این بود که این همه درد، بازتاب کدام کردار من است؟ آن زخم‌های درشت زیربخیه مرا به سر شکسته کودکی با سینی دمرشده بامیه در تاریکی شب گذری می‌برد. تیرماه ٦٥ بود. در سوزان تابستان، پشه‌ای رؤیای نمرودی‌ام را گوش می‌گزید و من به شب‌کُشی از خواب برمی‌خاستم. تن‌ بی‌جان‌شده‌ام را به خیابان می‌کشیدم تا کمی تازه شوم. قدم‌هایم ناآگاه مرا در دهان کوچه‌های تنگ فرو می‌برد. می‌ترسیدم. خصوصا از بازی وهم سایه‌هایم که در شب بازیگوشانه در پشت‌سرم جان می‌گرفت. هیچ‌کس نبود در خلوت آن خیابا‌ن‌های وقت خواب، چه توقع است از بودن یکی کودک گریان نشسته بر سر سینی دمرشده بامیه؟ ناگهان در خلوت خیابان، پسربچه‌ای دیدم با سری بی‌مو که بخیه‌هایی درشت و بی‌رحم بر آن، دلخراش می‌آمد. پسربچه ضجه می‌زد و به خود دشنام می‌داد. مگر می‌توانستی از او عبور کنی؟! فقط یک قدم مردد، از او فاصله گرفتم. بعد از آن به‌سرعت کنارش نشستم و پرسیدم که چه شده. در بی‌تابی تمام، مثل اسفند بر آتش، از گوشه‌‎ای به گوشه دیگر جهید و فقط فریاد و ناله تحویلم داد. اصرارم بیشتر شد که چه شده. هیچ نمی‌گفت. فقط ناله و رعشه‌ای که بر تمام اندامش افتاده بود. شانه‌هایش را گرفتم و سعی کردم سؤالم را در جان بی‌قرار او بنشانم. در این گیرودار بودم که پسربچه‌ای کوچک و نحیف‌تر از بامیه‌فروش گریان، از گوشه‌ای میانمان راه گشود و نشست. حیرت ‌کردم. بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: «آقا! یه بار مثل الان حواسش نبوده، بامیه رو ریخته زمین، شب بی‌پول رفته خونه، باباش سرش رو شکسته. الانم می‌ترسه بره خونه». با گفتن این جمله، بامیه‌فروش بیشتر گریه و فریاد کرد. جای شکستگی درشت سر پسربچه و این داستان تلخ، هر دلی را ریش ‌می‌کرد. تو به چه کسی زدی که تو را این‌چنین زده‌اند؟! ! گیج شدم.  می‌خواستم هرطور شده آن پدر را ببینم و سؤالی که همه وجودم شده بود، از او بپرسم. از من اصرار و از آن کودکان، فریاد درد و گریه. آن‌قدر گریستند که تسلیم شدم و برای پایان گریه‌ها، پول کل بامیه‌های بر زمین ریخته را که کم هم نبود، به آن دو کودک دادم. به محض آنکه پول را گرفتند، اشک‌هایشان و التماس و احساسشان، ناگهان خشک شد و با نفرت تمام، دست محبت مرا پس زدند و از آغوشم برخاستند و به‌سرعت، بامیه‌های ریخته را از کف زمین جمع کردند و بر سینی گذاشتند و مرا در خیابان، با پرسش‌های سختی تنها گذاشتند. به‌اجبار باید در این تنهایی و پرسش، راهم را می‌گرفتم و می‌رفتم. به شب‌های دیگری، خواب را بر خود حرام کردم و در همان کوچه شدم. پسربچه به همان‌گونه در همان نقطه با هاشور بخیه‌های درشت سرش و سینی دمرشده بامیه‌هایش، نشسته بود و زاری می‌کرد. خودش را به نشناختن من می‌زد؛ سخت‌تر از هر شب دیگر. می‌گریست. هبوط اشک‌ها بربودن بی‌دلیل. لحظه تحویل سال ٩٦، با همان سین سؤالم بر سفره هفت‌سین در کنار ٨٠٠ کودک پردردم که از کوچه‌های بی‌سرانجامی در پناه جمعیت امام‌علی(ع) گردهم آورده‌ام، نشسته‌ام و از خود می‌پرسم: مگر می‌شود پدری پناه فرزندانش نباشد؟!

Nov 15, 202115:14
خانه دوست کجاست؟

خانه دوست کجاست؟

⭕️ خانه دوست کجاست؟

بودن یا نبودن مسئله این است

✳️ سومین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، مؤسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


بود. وقتی که شهر رنگ صبح نگرفته بود. از خانه زمستان ٦٦ بیرون می‌زدم و با به‌هم‌ریختگی نوجوانی‌ام برای گشودن راز معمای بودن با اندکی شعر سهراب به کوچه‌های حجله‌زده جنگ می‌شدم و در بوی خنک صبح و صدای جاروی رفتگر که خواب خیال چهارراه ولیعصر را می‌ربود او را می‌دیدم؛ فیروزه، دختر کوچک فال‌فروش را که با چادر سفید پاره‌اش مثل مه میان درختان پارک دانشجو پیدا و پنهان می‌شد.  بود و تا مرا می‌دید به سمتم می‌دوید، از دویدن کودکانه‌اش خجالت می‌کشیدم با آن دمپایی مندرس نامناسب؛ پیش پایش به استقبال می‌نشستم تا نگاهم مبادا از اوجی بر او افتد. چشمان آبی پُر از زندگی‌اش هرچه یأس را از دلت می‌شست؛ تُرد وجود نوجوانی‌ام در مقابل طراوت بازی‌های کودکانه‌اش تازه می‌شد. چه بودنی! با مظلومیت و معصومیتش، بود می‌شدم و با فکر به آن‌همه رنجش، نبود می‌شدم. چرا باید این فرزند لبالب از فقر در خالی این کوچه‌ها پیش از آنکه مردمان از خواب بخیزند به گدایی و فال‌فروشی بیاید و زمستان و تابستان تا پاسی از شب پس از آنکه خواب همه را ربود، کوچه‌ها را ترک کند؟ خانه دوست کجاست؟ به‌راستی او کجا می‌رود؟ پول این فال‎‌فروشی چه می‌شود؟ دختربچه‌ای دیگر در آن سوی چهارراه، جایی که امروز دانشگاه آزاد قرار دارد، با رسوب گرد غم و درد بر چهره‌اش و معصومیتی که در ١٠ سالگی تاراج شده بود، می‌نشست. او به هیچ لبخند مهری پاسخ نمی‌داد و هر نگاه را با کاسبی جواب می‌داد و بیشتر اوقات هم دامن کهنه‌اش را بالا می‌زد و پا در جوی آب فرومی‌برد. آب را گل کردند. روی زیبایی در جویبار این شهر گم شده است.  شاید این عاقبت نزدیکِ فیروزه کوچک باشد، اما آنچه که مهیب است، آن‌سوی چهارراه ولیعصر ایستاده است؛ درست روبه‌روی نوارفروشی بتهوونِ چمن‌آرا و کنار داروخانه رازی و عکاسی دیاموند. گداپیرزنی که همه روز را به تکدی مشغول بود تا شب که سراغ کسبه چهارراه ولیعصر می‌رفت و پول خردش را درشت می‌کرد تا سنگینی گدایی‌اش را سبک کند و برود. آیا فیروزه شبیهِ آن پیرزن خواهد شد؟ از زمستان ٦٦ به نفس‌های آخر زمستان ٩٥ می‌آیم. هنوز از نهال کوچک خبری نیست. در بازارچه پیشواز نوروزِ جمعیت امام علی(ع) هستم. دختران بلوچِ کوچک شهرری، بر دستان مشتاق بازدیدکنندگان، گلواره‌هایی پرپیچ‌وخم از حنای سرخ می‌گذارند. این کارِ پرحوصله و ظریف، تو را نیز به دقتِ ایستادن وامی‌دارد. به صورت زیبای دخترک کوچک نگاه می‌کنم که جمالش با لباس رنگ‌به‌رنگ، دوبرابر شده است. به من گفته‌اند عاقبت همه این کودکان، شبیهِ گم‌شدنِ نهال خواهد بود که نه برگِ فال را به دست مشتری مشتاق آینده بدهد، بلکه آینده خود را ورق‌به‌ورق، برگ پاییزی گذرِ شهوتِ عابران حریص کند. به زمستان خاکستری ٦٦ برمی‌گردم. کسبه برای کار به خیابان آمده‌اند. در این هیاهو چه می‌فروشند و مردم اهل گذر، در این شلوغی چه می‌خرند؟ آن‌هم زمانی ‌که معصومیتِ کودکی بر سر چهارراهِ رفتنشان، گلواره اشک و خون می‌شود. به فیروزه کوچک نگاه می‌کنم. زمستان، همیشه بهار خواهد شد، اما بدا به حالِ روزگاری که بهارش زمستان شود. بودن یا نبودن؟ مسئله این است که در خاکستری صبح، بودنِ کودکی با چشمانی آسمانی، در بی‌تفاوتی مردمان شهر، تبدیل به پیرِ زاری خواهد شد. هرطور که شده، قبل از آنکه دیر شود، در زمستان این سال ٩٥، باید نهال کوچک را بیابم.


Oct 19, 202119:56
نهال کجاست؟

نهال کجاست؟

⭕️ نهال کجاست؟

✳️ دومین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، موسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


گیج و گنگ شده‌ام. من در چهارراه ولیعصر چه می‌کنم؟ هرچه به ذهنم فشار می‌آورم، چیزی به خاطرم نمی‌آید. شاید قلبم با همنشین این‌سال‌هایش، آریتمی قلبی، همراه شده و دوباره از بی‌نظمی ضربان، خون به مغزم نمی‌رسد و ذهنم را گنگ و منگ کرده است. اکنون سال‌هاست که حال من به این منوال است؛ درست بعد از قصاص شهریار؛ جوان هنرمندِ نقاشی که بر دار شد، به تاوان قتلی کودکانه... . موبایلم می‌جُنبد. روی صفحه‌اش، نام کسی را که آن‌سوی خط است می‌خوانم، مسئول خانه شهرری. اندکی ذهنم می‌گیرد. انگار که دارد حالی‌ام می‌شود اینجا چه می‌کنم. شکسته می‌شوم و در شلوغی خیابان در آن بعدازظهر، زانویم را می‌گیرم و به رکوع می‌روم، زیر انگشت دستم عکس گوشی روی موبایل را جابه‌جا می‌کنم و بدون آنکه بفهمم و بدانم، به شکلی غیرارادی و پُر از درد کلمه‌ای از دهانم بیرون می‌آید: «نهال چی شد؟!». با گفتن این کلمه آن‌سوی خط، مسئول خانه شهرری‌مان با اشک و زار توضیح می‌دهد که نهال کوچک ١٢ساله‌مان، هنوز پیدا نشده است. دیگر مطمئنم حالم با آریتمی قلبی به‌هم ریخته است. ردیفی از اسامی مراکزی را که در هنگام گم‌شدن یک دختربچه ١٢ساله به آن مراجعه می‌کنند می‌گویم. پارک، کلانتری محل، کسبه، اهالی، مسجد و... و پزشکی‌قانونی. پزشکی‌قانونی. به یادآوردنِ پدر معتادِ تکه‌تکه‌شده یکی از دخترانم در سرپناه «خانه ایرانی» مولوی‌مان بر تختِ پزشکی‌قانونی، بیشتر بی‌تابم می‌کند.

عَمَّ یتَسَاءَلُونَ ﴿۱﴾ عَنِ النَّبَإِ الْعَظِیمِ ﴿۲﴾


آن دخترک کوچک زیبا که در ١٦ سالگی‌ام مرا بر سر این چهارراه متوقف کرد، پیش‌رویم مجدد شده است: «آقا! فال می‌خرید؟!». او که همیشه در این خیابان بود و اگر سینه این چهارراه، پُر و خالی می‌شد از هوای مردم، او زمستان و تابستان، صبح و شب، با لباس مندرس و پاره همیشگی‌اش و مظلومیت جانکاهش، همچنان ایستاده بود. همان دختری که مرا به این مسیر، عاشق کرد. نامش همچون چشمان آبی‌اش، فیروزه بود. انگار یادم می‌آید پیش‌پایش در همین چهارراه شکستم. سجودِ جسمم که آرام‌آرام منجمد می‌شود، مرا دوبار به این زمان می‌آورد و تصویری در آن ‌سوی خیابان، نظرگیرم می‌شود. کاسب میوه‌فروش، آن‌سوی چهارراه ولیعصر، بنر شهرداری را در گرامیداشتِ یاد آتش‌نشانان پلاسکو، زیراندازِ بساطِ میوه‌های خود روی گاری‌اش کرده است. در زیر انبوه میوه‌ها، تصاویر، گُم شده و تنها جمله‌اش پیداست: «آتش‌نشانی شغل نیست، عشق است!» کاسبِ جوان میوه‌فروش فریاد می‌زند: «جدا کن! سوا کن!»‌. در مسیری که او ایستاده است، به یادِ دوستِ فیروزه کوچک که او هم بر سر این چهارراه فال می‌فروخت، می‌افتم. برعکس فیروزه که نگاهش معصوم بود،: «جدا کن! سوا کن!». ناگهان ذهنم آتش می‌گیرد. نهال کوچک من کجاست؟ به‌شدت می‌سوزم. موبایلم را بالا می‌آورم. می‌بینم آن‌سوی خط، مادرم است. گوشی را برمی‌دارم. مادرم می‌گوید: «کجایی هرچقدر زنگ می‌زنم گوشی را برنمی‌داری». حال به یاد می‌آورم برای چه در این چهارراه هستم به آنی در ذهنم می‌آید: اگر مادری به آتش‌نشان اسیر در شعله‌ها زنگ بزند و بپرسد تا حالا کجا بودی که جواب نمی‌دادی، او حتما خواهد گفت: «ببخشید مادر! داشتم می‌سوختم». مردم شهری که آتش‌نشانش در آن ساده می‌سوزد، چه سخت خواهند سوخت.

در ادامه، داستان نهالم را با شما خواهم گفت.

Sep 21, 202116:12
زنجیر تو بر شانه‌هایمان

زنجیر تو بر شانه‌هایمان

🔹 اپیزود دوم شورمس، با اشاره به یکی از تجربیات طرح طفلان مسلم جمعیت امام علی(ع)، از زاویه‌ای دیگر به آیین محرم و مسئله قصاص کودکان مرتکب قتل در ایران نگاه خواهد کرد. همراه ما باشید با اپیزود دوم پادکست شورمس، با عنوان زنجیر تو بر شانه‌هایمان. 


Aug 19, 202117:35
بازی باخت، باخت

بازی باخت، باخت

⭕️ بازی باخت باخت

✳️ اولین نوشته از سلسله یادداشتهای هفتگی شارمین میمندی‌نژاد، موسس جمعیت امام علی، در روزنامه شرق


من این گوشه از صبح کسالت‌بارِ ٤٦سالگی بیدار شده‌ام و آن گوشه جوانی از صبح سادگی‌اش برخاسته، بی‌آنکه بداند ساعتی دیگر نصیبش پخته‌شدن در آتش خواهد بود. همان سر صبح نان سنگکی گرفته و ناشتایی عجیب ما ایرانی‌ها را خورده. اندکی چربی به نام کره، با شیری ترش‌شده به نام پنیر در میان نان؛ همین لقمه برای آغاز یک روز کافی است. آینه‌ای که امروز صورت او را دید و شانه‌خوردنِ موهای جوانی‌اش را بدرقه کرد، آخرین تصویر را از او در آن خانه به یاد دارد. من این سو هستم و او آن سو. شاید دنیای ما را چیزی جز باخت باخت به هم وصل نکند. به‌تازگی مجبور شدم به دادگاه بروم. شاکی‌ای داشتم که کلمه به کلمه یک نشست کوچک درون جمعمان را پیاده‌سازی کرده و با غرض‌ورزی تمام، سخنان مرا از صافی بینشی محدود گذر داده و عباراتی ناقص بر جای گذاشته بود البته شکواییه این شاکی درست سر صبح در یکی از همین روزهای زمستانی به دست همسرم سپرده شده بود و او نیز میان نان سنگک و پنیر و کره سر صبح، خبر از آتشی ساده می‌داد که به شکلی ساده از گوشه‌ای شروع می‌شود و دامن‌گیرِ کل ساختمان وجودت می‌شود. کسانی که در این روزگار هر روز بازی باخت- باخت را تجربه می‌کنند، به ٢٠ سال پیش برمی‌گردم و از آن روز تا امروز حتی ٢٠ دقیقه هم آسایش نداشته‌ام و چیزی جز درد جانکاه و سوختن مداوم، نصیبم نشده است. من مؤسس جمعیت دانشجویی – مردمی امام علی(ع) هستم که با بیش از چهار‌ هزار کودکِ آسیب‌دیده کار و خیابان و نزدیک ٣٠ خانه خدمت‌رسان به این کودکان و‌ هزاران عضو دانشجویی و مردمی امروز چون سایه‌ای با مُهر سکوت به دادگاهی می‌روم تا به شاکی نداشته‌ام درباره مقدساتِ دل و وجود و اندیشه‌ام پاره‌ای توضیحات ارائه دهم. تلنبارِ وسیله نقلیه‌ای در خیابان‌های این شهر می‌شوی. ذهنت همچون ترافیکِ این چهارراه‌ها قفل است. ماتم گرفته‌ای. دست خالی به راهی می‌روی که پایانش بی‌فرجامی است، باختِ توست و در این قفلِ ترافیک، برگشتی برای تو نیست. من به ١٦سالگی خودم می‌روم. گام برمی‌دارم و همچون آتش‌نشان پیکرسوخته پلاسکو، دل‌سوختگی‌های خودم را بر سر چهارراه ولیعصر به یاد می‌آورم. شاید آن آتش‌نشان وقتی که از سیاره آتش‌نشانی‌اش پیش‌‌پای یک ساختمان دودگرفته و در آتش پیاده می‌شود، آن زمان که ماسک بر صورت می‌گذارد و کپسول اکسیژن را بر دوش می‌اندازد و وسایل بازکردنِ راه و بی‌راه را به دست می‌گیرد، به خود مطمئن باشد، اما من در ١٦سالگی که پیران تقواپیشه بی‌هیچ تعلیمی آن سن را بالفعلِ گناه می‌دانند، آتش گرفته و سوخته از جان سرکشِ جوانی‌ام در کوچه‌گردی‌های بی‌دلیل شب و روزم، به دختربچه‌ای نحیف و تُرد و شکننده و زیبا سر چهارراه ولیعصر رسیدم که زیر چادر سپیدش عمرش را به فروختن فال می‌فروخت و پیش دستان خالی من و دلِ سوخته‌ام، چون پلاسکو بی‌سرانجامی، روشن می‌سوخت. خُردسالی آن کودک و اندک لباسی که در آن سرمای سوزان زمستان بر تن داشت و پاهای برهنه‌اش در پاپوش پاره یک دمپایی مندرس صورتی‌رنگ که هنوز خوب در خاطرم هست، با همه آن معصومیت جانکاهش، مقابل من ایستاد: «آقا! فال می‌خرید؟» و همین جمله ساده کودکانه، تفألی شد برای به‌آتش‌زدن و پخته‌شدن در جامعه‌ای که برای عاشقانش، سیاست‌بازان، بازی باخت-باخت چیده‌اند. با من باشید تا از این سوختن‌ها بیش از پیش برایتان حکایت کنم.

Jul 26, 202113:08